
شمس مغربی
شمارهٔ ۵۲
۱
این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است
کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
۲
موسی کلیم است که دارد ید بیضا
عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است
۳
چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان
کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است
۴
او را نتوان گفت که از آدم و حواست
کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است
۵
یغمای دل خلق جهان میکند این کرد
ماننده ترکان همگی باز دو برده است
۶
با حسن رخش حسن خلایق همه هیچست
با لعل لبش جام مصفا همه درد است
۷
هر دل که براو نقش جهان بود منقّش
نقش رخ او آمده آنرا بستردست
۸
کس نیست که نقش رخ خود را بچنین کرد
در راه هوا جمله بکلّی نسپرده است
۹
ای مغربی از دلبر خود گوی سخن را
کاو نه عرب و نه عجم و رومی و کرد است
تصاویر و صوت



نظرات