شمس مغربی

شمس مغربی

شمارهٔ ۷۱

۱

از جنبش این دریا هر موج که برخیزد

بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد

۲

دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه

جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد

۳

جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه

فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد

۴

چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را

آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد

۵

جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد

ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد

۶

سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم

از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد

۷

از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید

گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد

۸

ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل

زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد

۹

چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است

از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد

تصاویر و صوت

نظرات