
شمس مغربی
شمارهٔ ۸
۱
هیچ دانی که کیستیم و شما
سایه آفتاب نور خدا
۲
سایه آفتاب تابش اوست
تابش مهر هست عین ضیا
۳
نیست خورشید از شعاع بعید
نیست سایه ز آفتاب جدا
۴
سایه و آفتاب یک چیزند
هست او واحد کثیر نما
۵
چون یکی بود سایه خورسید
یا رب این کثرت از چه شد پیدا
۶
نظر از عین کائنات بدوز
تا که سایه نمایدت یکتا
۷
بگذر از سایه زانکه خورشید است
آنکه تو سایه خوانیش هر جا
۸
شیئی واحد بگو که چون گردد
عین هستی جمله اشیا
۹
هست یک عین ، اینهمه اعیان
یک مسما است این همه اسما
۱۰
ذات و وجهت است و اسم و نعت و صفت
عقل و نفس است طبع و شکل قوا
۱۱
جمله نقش تعینات ویند
هرچه هستند در زمین و سما
۱۲
بهزاران هزار نقش غریب
مینماید به خویشتن خود را
۱۳
هست اندر جهان کهنه و نو
آخرین نامش آدم و حوا
۱۴
گاه مجنون شود گهی لیلی
گاه وامق بود گهی عذرا
۱۵
آنچه امواج خوانمش مجلاست
گشته ظاهر به کسوت من و ما
۱۶
نقش این موج بحر بی پایان
مغربی و سنایی است و سنا
نظرات