
شمس مغربی
شمارهٔ ۹
۱
بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را
۲
اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی
چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا
۳
اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی
یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را
۴
چو واحد کردی اعدادت نشاید سر بسر واحد
چو فردائی یکی بینی پری و دی فردا را
۵
ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی
ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را
۶
چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو
ندید استی تو ور خود زیر بالا را
۷
چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان
ز پنهانی و پیدائیست این پنهان و پیدا را
۸
الا ایمغربی عنقای مغرب را اگر گوئی
برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را
تصاویر و صوت



نظرات