
شمس مغربی
شمارهٔ ۹۱
۱
دل از بند من بیدل رها شد
نمیدانم کِه او دید و کجا شد
۲
مگر کاو دانه خال بتی دید
از آن در دام زلفش مبتلا شد
۳
هوای دلستانی داشت در سر
نمی دانم بعزم آن هوا شد
۴
مگر بودش نهانی دلربایی
نهان از ما بر آن دلربا شد
۵
صفایی داشت با خوبان مهوش
ازین جای مکدر زان صفا شد
۶
صدای ارجعی آمد به گوشش
پی آن نغمه و بانگ و صدا شد
۷
صلای خوان وصل یار بشنید
ببوی خوان وصلش زان صلا شد
۸
ز جان و از جهان بیگانه گردید
که تا باجان و جانان آشنا شد
۹
دمی خالی نمیباشد ز دلدار
از آن کز بهر آن خلوت سرا شد
۱۰
ز حال مغربی دیگر نپرسید
از آن ساعت که از پیشش جدا شد
تصاویر و صوت


نظرات