شمس مغربی

شمس مغربی

شمارهٔ ۵

۱

گنجهای بی نهایت یافتم در کنج جان

کنج جان را بین که چون شد کان گنج بیکران

۲

جان من از عالم نام و نشان آمد برون

بی نشان شد تا در آمد در جهان بی نشان

۳

تا که آمد در خراب آباد دل گنجی پدید

تا خراب آباد دل شد سر به سر معمور از آن

۴

هر زمان آید به شهرستان دل از راه حق

با متاع بی نهایت صد هزاران کاروان

۵

چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس

کاروانها گردد از حق سوی شهرستان روان

۶

دل نبرده هیچ رنجی بر سر گنجی رسید

آمدش ناگه به دست از غیب گنجی بیکران

۷

در شب تاریک تن روزی پدید آمد ز دل

آفتابی ز آسمان جان برآمد ناگهان

۸

آفتابی بر زمین دل فرود آمد ز چرخ

تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان

۹

تا تجلی کرد مهر مشرقی بر مغربی

مغربی را جمله ذرات عالم شد عیان

تصاویر و صوت

نظرات