شمس مغربی

شمس مغربی

شمارهٔ ۱

۱

آفتاب وجود کرد اشراق

نور او سربسر گرفت آفاق

۲

سر فرو کرد پرتو خورشید

در تنزل ز هر دریچه و طاق

۳

مطلق آمد به جانب تقیید

گشت تقیید عازم اطلاق

۴

هرکه بد جفت ظلمت عدمی

کرد نورش ز جفت ظلمت طلاق

۵

مدتی رزق بر دوام رسید

تا عدم را وجود شد رزاق

۶

کاروان وجود گشت روان

جانب چین و هند و روم و عراق

۷

مجتمع گشت با وجود عدم

اجتماعی قرین بوس و عناق

۸

چه عروسی است آنکه هستی حق

باشد او را که نکاح صداق

۹

هرکه او شد زین نکاح آگه

دو جهان شد مطلع بدین میثاق

۱۰

می هستی بکام عالم ریخت

ساقی جانفزای سیمین ساق

۱۱

چون می هستیش بکام رسید

تلخی نیستیش شد ز مذاق

۱۲

جامه ظلمت و عدم بدرید

مست بیرون دوید سینه بطاق

۱۳

درد او را شراب شد درمان

زهر اورا مدام شد تریاق

۱۴

آمد ایام قرب و عهد وصال

رفت هنگام بعد و هجر و فراق

۱۵

چونکه صحرا فروق مهر گرفت

رو بصحرا ز خانقاه و رواق

۱۶

نیست ایام خلوت و عزلت

نیست هنگام انزوا و وثاق

۱۷

پای بر مرکب عزیمت آر

زانکه عزم درست تست براق

۱۸

بگذر ز کرسی و ز عرش مجید

التفاتی مکن بسبع طباق

۱۹

روی آور به عالم توحید

ور گذر زین جهان شرک و نفاق

۲۰

تا رهی زین جهان جور و جفا

به سرای پر از وفا و وفاق

۲۱

اسم خود محو کن از این طومار

رسی خود برتراش ازین اوراق

۲۲

وصف او را مدان بخویش مضاف

لغت او را مکن بخود الحاق

۲۳

هستب او را بود باستقلال

نیستی مر ترا باستحقاق

۲۴

زانکه اندر جهان حکمت و علم

نام هستی کنند بر او اطلاق

۲۵

رو ز اخلاق خویش فانی شو

تا که حق مر ترا شود اخلاق

۲۶

دیده وام کن ز خالق خلق

تا ببینی به دیده اخلاق

که جز او نیست در سرای وجود

به حقیقت کسی دگر موجود

۲۸

عشق پیش از جهان کن فیکون

در سرابی منزّه از چه و چون

۲۹

بود آزاد از حدوث و قدم

بود مستغنی از ظهور و بطون

۳۰

با نهاد از حریم خلوت خود

بهر اظهار حسن خود بیرون

۳۱

جلوه کرد بر مظاهر کون

تا برون را بداد رنگ درون

۳۲

داد بر چشم خویشتن جلوه

حسن خود در لباس گوناگون

۳۳

روی خود دید در هزاران روی

چون نظر کرد چشم او ز عیون

۳۴

گاه وامق شد و گهی عذرا

گاه لیلی شد و گهی مجنون

۳۵

صفت آن یکی ظهور و بروز

صفت آن دگر خفا و کمون

۳۶

نام او گشت عاشق و معشوق

چونکه شد برجمال خود مفتون

۳۷

وصف آن شده غنی و قوی

نام آنیکی شده فقیر و زبون

۳۸

در هر آیینه روی خود را دید

شاهد شنگ و دلبر موزون

۳۹

رنگهای عجیب تعبیه کرد

عشق نیرنگ ساز بوقلمون

۴۰

وصف معشوق را بعاشق داد

تا فرحناک شد دل محزون

۴۱

نقطه را کرد در الف ترکیب

داد پیوند کاف را با نون

۴۲

چرخ را شوق دز بروج آورد

نام او گشت زین سبب گردون

۴۳

ساخت معجونی از وجود عدم

دو جهان ممتزخ از آن معجون

۴۴

جامع عز و ذل و فقر و غنا

شامل علم و جهل و عقل و جنون

۴۵

بر جهان و جهانیان باشید

در خزائن هرآنچه بد محزون

۴۶

بدر انداخت موج قلزم عشق

هرچه در قعر بحر بد مکنون

۴۷

گشت موجود هرچه بد معدوم

گشت دریا هرآنچه بد هامون

۴۸

مدتی بود عقل دون همت

مانده دور از رخش بهمت دون

۴۹

حسن دلدار چون تجلی کرد

هوش او گمشد و جنون افزون

۵۰

چشم سرمست ساقی باقی

به‌هزاران فریب و مکر و فسون

۵۱

قدحی پر شراب و افیون کرد

عقل را داد با شراب افیون

۵۲

بند بگشاد و پرده‌ها بدرید

شد سراسیمه والجنون فنون

۵۳

مدد عشق چون پیاپی شد

در ربودش ز رویت مادون

۵۴

عین توحید دوست گشت عیان

تا بعین عیان بدید عیون

که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دیگر موجود

۵۶

محرمی کو تا بگوید راز

که حقیقت چگونه گشت مجاز

۵۷

پیشتر از ظهور پرده کون

عشق در پرده بوده پرده نواز

۵۸

راز خود را برای خود میگفت

خویشتن می‌شنید از خود راز

۵۹

مستمع کس نبود تا شنود

زانکه او داشت قصبهای دراز

۶۰

همدم خویش بود و مونس خود

چون مر او را نبود کس دمساز

۶۱

کی شود صادر او کسی نبود

سخن خوب از سخن پرداز

۶۲

مرغ خود را بود آشیانه خود

شاه خود بود و شاه را شهباز

۶۳

داشت اندر فضای خود طیران

بودش اندر هوای خود پرواز

۶۴

گل صد برگ حسن دوست نداشت

عندلیبی که تا نوازد ساز

۶۵

طاق ابروش سجده میطلبید

قامتش بود مستحق نماز

۶۶

بوسه میخاست تا دهد لب او

غمزه اش خاست دلبر طناز

۶۷

حسن معشوق عاشقی می‌جست

بیدلی خاست دلبر طناز

۶۸

زانرا در ....اوست جانرا عز

زانکه در سوز اوست جانرا ساز

۶۹

بگدائیست پادشه پیدا

بنسیب است سربلند فراز

۷۰

گرنه حاجی شوق او باشد

کس نگوید که هیچ هست حجاز

۷۱

نار او را نیاز می‌بایست

ناگزیر است ناز راز نیاز

۷۲

گرنه محمود عشق او باشد

که شناسد که بوده است ایاز

۷۳

حسن او گفت دیده خود را

یکنظر در جمال او انداز

۷۴

جز که با سمع خویش راز مگوی

جز که با حسن خویش عشق بساز

۷۵

ای زتو برگ و ساز ما پیدا

بیتو ما را نه برگ هست و نه ساز

۷۶

چون نظر بر جمال خویش انداخت

کرد بر حسن خویش عشق آغاز

۷۷

زان نظر عشق و عاشق و معشوق

گشت هریک زغیر خود ممتاز

۷۸

زان نظر گشت کاینات پدید

زان نظر ماند چرخ در تک و تاز

۷۹

گشت یک حرف صد هزار کتاب

داد یکصوت صد هزار آواز

۸۰

عشق خود بود ناظر و منظور

کردم اقصه قصه را ایجاز

۸۱

ور ز من باورت نمی‌آید

چشم بگشا تا ببینی باز

که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

۸۳

پیش از آن کز جهان نبود نشان

عشق در نفس خویش بود نهان

۸۴

بود در شین او جمیع شیون

بود در عین او همه عیان

۸۵

قاف او بود مسکن عنقا

بود عنقا بقاف او پنهان

۸۶

کان او بود مندرج در ذات

شان او بود مندمج در کان

۸۷

شان کان چون قدم نهاد برون

گشت اسرار کان پدید از شان

۸۸

کرد سلطان عزیمت صحرا

شد روانه سپاه با سلطان

۸۹

وحش و طیر و پری و دیو و بشر

با سلیمان شدند جمله روان

۹۰

همه عالم سپاه او بگرفت

پر شد از لشکرش زمین و زمان

۹۱

دمبدم کاروان روان میشد

سوی شهر وجود از امکان

۹۲

از راه عدد پادشاه قدیم

کرد معمور خطه حدثان

۹۳

بود با مستیش رفیق ایجاد

بود با حسن او قرین احسان

۹۴

کرد از لازمان زمان پیدا

کرد از لامکان بدید امکان

۹۵

سوی عالم چو تاختن آورد

عالم جسم گشت و عالم جان

۹۶

چون بمیدان کاینات رسید

گوی وحدت فکند در میدان

۹۷

گرد میدان کاینات بگشت

کرد در عرصه جهان جولان

۹۸

نام او شد جواهر و اعراض

لقب او عنایت ارکان

۹۹

کثرت خویش گشت و وحدت خود

شد ملبس بوین لباس و بدان

۱۰۰

ماه فی‌الشبه ز اجر الاحمال

حاز فی‌الند سابق الاعیان

۱۰۱

عاقل و عقل گشت و هم معقول

شد مقید به علت و برهان

۱۰۲

نظری سوی عالم جان کرد

عکس رخسار خویش دید در آن

۱۰۳

گشت بر عکس روی خود واله

ماند در نقش روی خود حیران

۱۰۴

نام او گشت عاشق و معشوق

چونکه شد بر جمال خود نگران

۱۰۵

کرد مافوق حسن خویش نثار

هر جواهر که بودش اندر کان

۱۰۶

شد ز رخسار قامتش پیدا

گل هر باغ و سرو هر بستان

۱۰۷

خلعت کاینات در پوشید

کرد در خود نظر بچشم عیان

۱۰۸

تا شنید از ره هزاران گوش

راز خود را ز صد هزار دهان

۱۰۹

راز خود را بسمع او میگفت

هر زمانی بصد هزار زبان

۱۱۰

چونکه خود را بخود تمام نمود

نام خود کرد بعد از آن انسان

۱۱۱

گر نشد زین بیان ترا روشن

در برون ماندت یقین و گمان

۱۱۲

جام گیتی نمای را بطلب

تا ببینی در او بعین عیان

که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

۱۱۴

عشق بی‌کثرت حدوث و قدم

نظری کرد در وجود عدم

۱۱۵

هردو را دید منقطع ز اغیار

هر دو را دید متحد با هم

۱۱۶

هریکی زان دگر نه پیش و نه پس

هریکی زاندگر نه بیش و نه کم

۱۱۷

گشت هریک در آن‌دگر مدرج

بود هریک در آن دگر مدغم

۱۱۸

هر دو با یکدیگر شده مربوط

هر دو با یکدیگر شده محکم

۱۱۹

عشق آمد میان هر دو نشست

تا که گردید هر دو را مجرم

۱۲۰

برزخی گشت جامع و فاضل

همچو خطی میان نور و ظلم

۱۲۱

شد یکی فاضل و یکی قابل

شد یکی ظاهر و یکی مبهم

۱۲۲

کرد ظاهر وجوبرا امکان

کرد پیدا حدوث را ز قدم

۱۲۳

بود امکان ز هستی آبستن

بجهان داشت باردار شکم

۱۲۴

گشت زاینده عالم از امکان

بدمی همچو عیسی از مریم

۱۲۵

نیست تنها جهان شبیه پدر

نسبتی دارد او بمادر هم

۱۲۶

بلکه از عشق شد جهان آزاد

بلکه عشق است سر‌بسر عالم

۱۲۷

چون شه عشق عزم صحرا کرد

چتر برداشت برکشید عَلَم

۱۲۸

تاج بر سر نهاد و بست کمر

دربر افکند خلعت معلم

۱۲۹

کرد آهنگ جلوه از خلوت

سوی صحرا شد از حریم حرم

۱۳۰

چون روانه شد از پی جولان

گشت با او روانه خیل و حشم

۱۳۱

بقدم زنده کرد عالم را

چون ز‌خلوت برون نهاد قدم

۱۳۲

شد جهان از جمال او زیبا

گشت عالم ز‌حسن او خرّم

۱۳۳

یافت خود را بکسوت حوا

دید خود را بصورت آدم

۱۳۴

قدرتش بود بر جهان میمون

چو جهان شد بدید از آنقدم

۱۳۵

دارد انگشت دست دولت عشق

شد سلیمان نهفته در خاتم

۱۳۶

ذرّه زو و صد هزاران مهر

قطره زو و صد هزاران نم

۱۳۷

آدم از مهر اوست یکذرّه

عالم از بحر اوست یک شبنم

۱۳۸

رام فرمان او دوصد کسری

مست جام مدام او صد جم

۱۳۹

بود عالم ز نیستی غمناک

عشق او را خلاص داد از غم

۱۴۰

بکرم دست بر جهان بگشود

بلکه چون او ندید جان کرم

۱۴۱

که شنیده است در جهان هرگز

متعمی را که نفس اوست نعم

۱۴۲

یا که دیده است باعثی در کون

که بود مرسل رسول امم

۱۴۳

چون یکی باشد از ره تحقیق

حاجی و راه و کعبه و زمزم

۱۴۴

قلم او براست کرد روان

گرچه خود بود راست همچو قلم

۱۴۵

نام خود را نوشت بر کف خود

چونکه بر لوح برکشید رقم

۱۴۶

کردم القصه قصه را کوتاه

لب ببستم فرو کشیدم دم

۱۴۷

بعد ازین گر زمن سخن شنوی

مشو از من ازین سخن درهم

۱۴۸

که نه من بلکه هر زمان ازمن

عشق میگوید این سخن را هم

۱۴۹

میرسد این صدا بگوش

از پس پرده نهان هر دم

که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

۱۵۱

آنچنانم ز جام عشق خراب

که ندانم شراب را از سراب

۱۵۲

مدتی شد که فارغ امده ام

از امید و نعیم و بیم و عقاب

۱۵۳

نه منعم شناسم و نه نعیم

نه معذب شناسم نه عذاب

۱۵۴

هست یکرنگ نیک و بد پیشم

هست یکسان برم خطا و صواب

۱۵۵

چه خبر سایه را ز ظلمت و نور

چه اثر نیست راز آتش و آب

۱۵۶

آنکه حیران و مست و مدهوش است

چه خبر دارد از ثواب و عقاب

۱۵۷

نیست هرگز نمیشود محجوب

نیست را نیست هیچ خوف حجاب

۱۵۸

بیخبر را کسی نجست خبر

بیخبر را کسی نکرد عتاب

۱۵۹

ادب از عقل و عاقلان طلبند

کس ز‌دیوانگان نجست آداب

۱۶۰

من که از رفع و نصب بیخبرم

کس ز من چون طلب کند اعراب

۱۶۱

مت که در پیچ و تاب زلف ویم

نشود هیچ کس زمت در تاب

۱۶۲

عشق را عقل چو بدید بگفت

جان وقت الرحیل یا احباب

۱۶۳

مثل من تاب از کجا دارد و

الوداع الوداع یا اصحاب

۱۶۴

تیغ در دست ترک سرمست است

حذروا منه یا الوالاباب

۱۶۵

بستاند ز دست عقل عنان

عشق چون پا درآورد بر رکاب

۱۶۶

عشق را عقل چون برد در دام

بکند پشه شکار عقاب

۱۶۷

پای صرصر نداشت هیچ بعوض

صید عنقا نکرد هیچ زباب

۱۶۸

عشق چون سایبان بصحرا زد

از ازل تا ابد کشید طناب

۱۶۹

عشق را عقل مادراست و پدر

عقل را عشق مرجع است و مآب

۱۷۰

لوح بر دست عقل، عشق نهاد

عشق فرمود تا بنشت کتاب

۱۷۱

عقل از عشق شد امام مبین

عقل ازو شد مقدم اصحاب

۱۷۲

بگذز از عقل زانکه عشق

خود امام است و مسجد و محراب

۱۷۳

در عدد نیست جز یکی محسوب

گر هزاران درآوری بحساب

۱۷۴

دائماگرد خویش گردان است

از سر شوق عشق چون دولاب

۱۷۵

هست از شوق خویشتن گردان

هست از مهر خویشتن در تاب

۱۷۶

گاه ظاهر شود گهی باطن

میدود گرد خویشتن بشتاب

۱۷۷

بر سر بحر بینهایت عشق

دو جهانست برمثال طناب

۱۷۸

خیمه آب چون رود بر باد

چه بود بعد از آن تو خود دریاب

۱۷۹

اول و آخر جهان عشق است

بلکه جز او نمایش است و سراب

۱۸۰

نسبت عشق چونکه غالب شد

مضمحل گشت اندرو انتساب

۱۸۱

محو گردید عاشق و معشوق

عشق از رخ چو برفکند نقاب

۱۸۲

غیر سلطان عشق هیچ کس

لمن الملک را نداد جواب

۱۸۳

مدتی شد که میرسد از غیب

لحظه لحظه بگوش هوش خطاب

که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

۱۸۵

ای بخورشید رخ عالم گیر

کرده هر ذرّه را چو بدر منیر

۱۸۶

جز در آینه دل انسان

روی خود را ندیده مثل و نظیر

۱۸۷

نفس خود را نگاشته بردل

شسته نقش جهان زلوح و ضمیر

۱۸۸

کرده بر لوح عالم ترکیب

صورتی برمثال خود تصویر

۱۸۹

هم بخود نفخ روح او کرده

هم بخود کرده طینتش تخمیر

۱۹۰

نام او کرده آدم و حوا

در جهان عبارت و تعبیر

۱۹۱

کشته مجموعه همه عالم

گشته آنموزج جهان کبیر

۱۹۲

نسخه حق زراح روح شده

زان عالم زراه و جسم صغیر

۱۹۳

او کتابست و عالمش آیات

اوست آیات و عالمش تفسیر

۱۹۴

اوست خورشید کاینات شعاع

اوست دریا و کاینات غدیر

۱۹۵

در زوایای قلب متشعش

همه عالم چو ذرّه است حقیر

۱۹۶

کی در او اتساع غیر بود

دل که سلطان عشق راست اسیر

۱۹۷

در درونی که نیست عین و اثر

غیر دلدار خویش هیچ مگیر

۱۹۸

زانکه با او جزا و محال بود

زین سبب شد سریر عین امیر

۱۹۹

گر نکردی تو فهم این اسرار

ور نشد روشنت ازین تقریر

۲۰۰

باز تو نیست باز این پرواز

مرغ تو نیست مرغ این انجیر

۲۰۱

پس فطیر تو خام سوخته است

پس خمیر تو مانده است فطیر

۲۰۲

خیز و مردانه مایه به کف آر

تا بدو گردد این فطیر خمیر

۲۰۳

ورنه دست از طلب مکن کوتاه

بطلب مرشدی حکیم و خبیر

۲۰۴

تا که ترکیب تو کند تحلیل

تا کند روغنت چراغ منیر

۲۰۵

بحق و محقی چنانکه باید کرد

بکند با تو استاد بصیر

۲۰۶

تا که آبا و امهات بهم

مترکب شوند بی تقصیر

۲۰۷

ز اتحادی که گرددت حاصل

چه پذیرد زوال ظل پذیر

۲۰۸

پس زتو نقاب شود اعیان

چونکه هستی به نقش خویش اکسیر

۲۰۹

پس بدانی که ذرّه ارواح

چون در اجساد میکند تاثیر

۲۱۰

بشناسی که چون یکی گردد

آنکه پیوسته بوده است کثیر

۲۱۱

از چه رو عشق و عاشق و معشوق

متحد می شوند بی تقصیر

۲۱۲

چه عزیز و ذلیل هر دو یکیست

یا غنی از چه روست عین فقیر

۲۱۳

پس سزد مرترا اگر گویی

بزبان فصیح بی تفسیر

که جز اونیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

۲۱۵

عشق در چندین حجاب و ظلمت و نور

ب‌رخ اویخت شد بدان مستور

۲۱۶

تا که عاشق به جد و جهد تمام

کند از روی عشق یکیک دور

۲۱۷

پس بتدریج .......او گیرد

یابد از هرچه غیر اوست نفور

۲۱۸

چون به نیروی وقت و قوت عشق

یابد از پرده های عشق عبور

۲۱۹

بعد از آتش جمال بنماید

وحدت عشق بی‌نیاز غیور

۲۲۰

بستاند ز دست اغیارش

کندش قرب عشق از همه دور

۲۲۱

برهاند ز جور معشوقش

وصل عشقش ازو کند مهجور

۲۲۲

خرقه نیستیش در پوشد

چو کند از لباس هستی عبور

۲۲۳

غرض از نام عاشق و معشوق

بل مراد از حجاب ظلمت و نور

۲۲۴

نیست الا خفا غیبت و کون

نیست الا بر ز عین و ظهور

۲۲۵

زانکه عشق وحید و بی همت

بیشتر از جهان زو ره غرور

۲۲۶

بود مستور در جهان قدیم

بود مسرور در سرای سرور

۲۲۷

خود بخود بود طالب و مطلوب

خود بخود بود ناظر و منظور

۲۲۸

بود در نور او همه انوار

بود در بحر او جمیع بحور

۲۲۹

حکم او را نبود کس محکوم

امر او را نبود کس مامور

۲۳۰

لیک میخاست علم او معلوم

باز میجست قدرتش مقهور

۲۳۱

نعمتش بود طالب شاکر

تا که منعم شود بدان مشکور

۲۳۲

نظری کرد در جهان خرای

شد جهان خراب از او معمور

۲۳۳

بدمی زنده کرد عالم را

نفخه عشق همچو صاحب صور

۲۳۴

همه را نفخ عشق حاضر کرد

بزمین ظهور و ارض نشور

۲۳۵

خوش برانگیخت صور نفخه عشق

کلمات دو کون را از قبور

۲۳۶

گشت داود عشق نغمه سرای

خواند در گوش کائنات زبور

۲۳۷

شد سلیمان بسوی شهر سبا

برد با خویشتن وحوش و طیور

۲۳۸

سوی ظلمت شتافت خضر روان

کرد موشی جان عزیمت طور

۲۳۹

شاه قیصر بسوی روم آمد

جانب چین روانه شد فغفور

۲۴۰

همه عالم سپاه عشق گرفت

شد جان زان سپاه پرشر و شور

۲۴۱

گاه سلطان شد و گهی بنده

گاه استاد شد و گهی مزدور

۲۴۲

گاه عارف شد و گهی معروف

گاه ذاکر شد و گهی مذکور

۲۴۳

چونکه خود را برنگ عالم دید

مستترد در تنوعات ستور

۲۴۴

پردها برافکند از رخ خویش

تا که شد در همه جهان مشهور

که جز ا نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

۲۴۶

بر سر کوی عشق بازاریست

اندر او هرکسی پی کاریست

۲۴۷

هست در وی متاع گوناگون

هر متاعیش را خریداریست

۲۴۸

بر سر چارسوی بازارش

متمکن نشسته عطاریست

۲۴۹

شربت نوش آن روان بخش است

لب شیرین او شکر باریست

۲۵۰

هر طرف ز آرزوی چشم خوشش

نگران او فتاده بیماریست

۲۵۱

از شفا خانه لب ساقیش

هرکسی را امید بیماریست

۲۵۲

گشت از چشم مست او سرمست

در جهان هرکجا که هشیاریست

۲۵۳

از لبش وام کرده باده ناب

در جهان هر کجا که خماریست

۲۵۴

گشته از قامت رخش پیدا

هرکجا سر و باغ و گلزاریست

۲۵۵

از پی گلستان روی وی است

هر کسی را که در قدم خاریست

۲۵۶

زیر هر زلف او چینی است

زیر هر تار موش تاتاریست

۲۵۷

قامت چابکش چو چالاکی است

خال زنگی او چو عیاریست

۲۵۸

کرد بر گرد نقطه جانش

دل سرگشته همچو پرگاریست

۲۵۹

غمزه جادوش چو غمازیست

طره هندوش چو طراریست

۲۶۰

هست شاگرد چشم خونخوارش

هر کجا در زمانه خونخواریست

۲۶۱

همه از مکر او پدید آمد

هرکجا نام مکر و مکاریست

۲۶۲

غم بگردش کجا تواند گشت

همچو او هر کجا غمخواریست

۲۶۳

روی او بهر طرف روئیست

هر طرف سوی روش نظاریست

۲۶۴

میکند بر وجود او اقرار

هستی هرکرا که انکاریست

۲۶۵

هرچه تو دیده و میبینی

بمثل دانه ز خرواریست

۲۶۶

گرچه منکر همی کند انکار

نقش انکار منکر اقراریست

۲۶۷

یا ز انبار علم او مشتی است

چونکه مشتی نمونه خرواریست

۲۶۸

یار دیوان اوست یکدفتر

یا ز دفتر نوشته طوماریست

۲۶۹

سوی او میرود چو دود در او

هر کرا جنبشی و رفتاریست

۲۷۰

از پی کسش زلف او بسته است

در میان هرکرا که زناریست

۲۷۱

رو بمحراب ابرویش دارد

در جهان هر کجا دینداریست

۲۷۲

بحقیقت ورا پرستیده است

هرکجا در جهان پرستاریست

۲۷۳

یک سخنگوی صد هزار زبان

از پس هر دهان بگفتاریست

۲۷۴

دو جهان از جمال او عکسی است

عالم از روی او نموداریست

۲۷۵

گشته پیدا ز تاب رخسارش

هر کجا آفتاب رخساریست

۲۷۶

نیست جز او کسی دگر موجود

غیر او هرچه هست پنداریست

۲۷۷

این همه کار و بار و گفت و شنود

جز یکی نیست گرچه بسیاریست

۲۷۸

چشم بگشای تا عیان بینی

گر ترا دیده و دیداریست

که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

۲۸۰

ای تو مخفی شده ز پیدائی

وی نهان گشته از هویدائی

۲۸۱

هیچ سوئی نه ای و هر سوئی

هیچ جائی نه ای و هر‌جایی

۲۸۲

تا بصحرا شدی تماشا را

گشته ام از پی تو صحرائی

۲۸۳

هست امروز حسن بی‌مثلت

در خور دیده تماشائی

۲۸۴

از پیت در بدر همی گردم

شده ام از پی تو هر جائی

۲۸۵

از چه ساکن نمیشود دل من

چو که تو ساکن سویدائی

۲۸۶

تو نشسته درون خانه دل

من ز سودات گشته ام سودائی

۲۸۷

چون ز‌چشمم همی پنهان

چونکه از چشم من تو بینائی

۲۸۸

غیر تو نیست کس ترا جویا

بحقیقت ترا تو جویائی

۲۸۹

با تو یکدم نمیتوانم بود

بیتوام نیست هم شکیبائی

۲۹۰

تاب دیدار تو ندارد کس

گرچه برقع ز روی بگشایی

۲۹۱

من ندانم ترا دگر دانم

بخود از من توئی که دانایی

۲۹۲

کس نداند درون دریا را

مگر آنکس که هست دریائی

۲۹۳

از تو یابد مذاق شیرینی

نه ز حلوی و نه حلوائی

۲۹۴

بی لبت خود کجا تواند کرد

لب شیرین لبان شکر خائی

۲۹۵

از خطت یافت باغ سرسبزی

وز قدت یافت سرو بالائی

۲۹۶

هست بر روی تو جهان خالی

که رخت را از اوست زیبائی

۲۹۷

یا بگرد عذرا تو خطی است

یافته زو عذرا رعنایی

۲۹۸

من چنانم ترا که مییابم

تو چنانی مرا که میبائی

۲۹۹

نیستم غیر آنچه فرمودی

نکنم غیر آنچه فرمائی

۳۰۰

هرچه در من دمی هما نشنوی

که منم چون نئی تو چون مائی

۳۰۱

کم و افزون شوم زتو نه زخود

تو اگر کم کنی ورا فزائی

۳۰۲

نه بدی دارم نه نیکی هم

نه خودی دارم و نه خود رایی

۳۰۳

من که باشم که تا ترا شایم

توئی آنکس که خویش را شائی

۳۰۴

زانکس که نیستی که زان خودی

هیچکس رانه که خود رائی

۳۰۵

غیر تو نیست هیچکس موجود

زان سبب بی‌شریک و همتایی

۳۰۶

دو جهان همچو جسم و تو جانی

دو جهان اسم و تو مسمائی

۳۰۷

غیر و عینی و وحدت و کثرت

هم تو مجموع و هم تو تنهایی

۳۰۸

چون ترا از تو مانند اشیا

چون تو هستی جمله اشیائی

۳۰۹

صفت و اسم غیر تو چون نیست

چون تو عین صفات و اسمائی

۳۱۰

هرزمان کسوت دگر پوشی

بلباس دگر برون آیی

۳۱۱

که به بالای خویش راست کنی

کسوت آدمی و حوائی

۳۱۲

هر نفس قد و قامت خود را

بلباس دگر بیارائی

۳۱۳

گاه لیلی و گاه مجنونی

گاه یوسف و گه زلیخایی

۳۱۴

چون یکجا دلم شود ساکن

یار من نیست چونکه یکجائی

۳۱۵

باید از کائنات یکتا شد

از پی وصل یار یکتائی

۳۱۶

مغربی کی رسی به مغرب خود

تا ز مشرق چو ماه برنائی

۳۱۷

از تو داد است بیتو و اوئی

از من و ماست بی‌من و مایی

۳۱۸

جهد کن تا شوی بدو بینا

چونکه یابی بدوست بینائی

۳۱۹

پس بدانی یقین و بشناسی

پس به‌بینی عیان و بنمائی

که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

تصاویر و صوت

دیوان شمس مغربی به سعی و اهتمام سید محمد میرکمالی خونساری - سید محمد میرکمالی خونساری - تصویر ۱
دیوان کامل شمس مغربی شامل غزلیات، ترجیعات، رباعیات، فهلویات به انضمام رساله جام جهان نما، مقدمه و شرح احوال و بیان افکار او به اهتمام دکتر ابوطالب میرعابدینی - . - تصویر ۲۵
دیوان محمدشیرین مغربی (متن انتقادی با مقدمه، حواشی و فهرست اصطلاحات عرفانی) به تصحیح و اهتمام دکتر لئونارد لوئیزان - محمد شیرین مغربی - تصویر ۴۳۱

نظرات