
مهستی گنجوی
شمارهٔ ۴
۱
در فغانم از دل دیرآشنای خویشتن
خو گرفتم همچو نی با نالههای خویشتن
۲
جز غم و دردی که دارد دوستیها با دلم
یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن
۳
من کیم؟ دیوانهای کز جان خریدار غم است
راحتی را مرگ میداند برای خویشتن
۴
شمع بزم دوستانم زندهام از سوختن
در ورای روشنی بینم فنای خویشتن
۵
آن حبابم کز حیات خویش دل برکندهام
زان که خود بر آب میبینم بنای خویشتن
۶
غنچه پژمردهای هستم که از کف دادهام
در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن
۷
آرزوهای جوانی همچو گل بر باد رفت
آرزوی مرگ دارم از خدای خویشتن
۸
همدمی دلسوز نبود «مهستی» را همچو شمع
خود بباید اشک ریزد در عزای خویشتن
تصاویر و صوت

نظرات
م دهقان