ملا مسیح

ملا مسیح

بخش ۸۱ - فرستادن راون سک و سارن دیوان را به جاسوسی لشکر رام و حقیقت شنیدن لشکر رام را از آن جاسوس و قلعه بندی کردن راون

۱

چو راون، روز کاخ ماه برتافت

ز نزدیکی دشمن آگهی یافت

۲

برآن شد تا به جاسوسان پرفن

خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن

۳

شود آگاه ز استعداد لشکر

کند در خورد آن فکر سراسر

۴

بداند تا کیان جنگاورانند

کیان وزرای دانش پرورانند

۵

که چون دانسته شد احوال هر یک

کند فکر مناسب حال هر یک

۶

بیندیشد به دل از هوشمندی

که جنگ صف نکو یا قلعه بندی

۷

وگر معقولش آید جنگ صف نیز

به اندیشه کند تدبیر هر چیز

۸

حریف هر یکی از خرس و میمون

فرستد اهرمن زادان هم ایدون

۹

دگر از بهر جنگ رام و لچمن

فرستم اندرجت یا خود روم من

۱۰

نه کس را کرده از راز دل آگاه

به صد تأکید از خاصانِ درگاه

۱۱

سک و سارن به جاسوسی فرستاد

که گیرند از سپاه رام تعداد

۱۲

به دم آن هر دو دیو سخت نیرو

شده بر شکل میمونان جادو

۱۳

شتابیدند سوی لشکر رام

بدیدند آن سپاه آهن آشام

۱۴

طلایه بود در لشکر ببیکن

چو آگه شد ز حال آن دو پر فن

۱۵

گرفت و قصد کشتن کردشان را

و لیکن رام مانع آمد آن را

۱۶

سپاه خویش را خود عرض بنمود

امان داد و به رخصت حکم فرمود

۱۷

رها گشتند جاسوسان از آن بند

به شکر رام جانشان گشت خرسند

۱۸

از آن عرض سپه حیران بماندند

ز بس دهشت به جان بی جان بماندند

۱۹

به لنکا پیش راون رفته ره باز

تمامی ماجرا گفتند ز آغاز

۲۰

ز حال لشکر دیوان محتال

خبر دادند با تفصیل اجمال

۲۱

هم از خرسان و میمونان سردار

ز زور هر یکی راندند گفتار

۲۲

که از میمون گردان پیل پیش است

چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است

۲۳

به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل

به هر مویی نهنگ موجۀ نیل

۲۴

ز وصف سیت بل لال است خامه

پل دریا بس از وی کارنامه

۲۵

چو گویم کیسری ناید بیانش

ظفر خندان به رنگ زعفرانش

۲۶

به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون

تو گویی کوه خورده غوطه در خون

۲۷

ز خرسان بیم راج و بیم درشن

ز میمونان سگند و گنده ماون

۲۸

بجز راون حریف خود نخوانند

شکست قلعه ننگ خویش دانند

۲۹

فکنده نعرهٔ این زورمندان

ز تیر آسمان چنگال و دندان

۳۰

چو ایراپت گریزد از ستاون

حریف جنگ او خود نیست راون

۳۱

بود سالار خرسان دومرو نام

عدیل اژدهای دوزخ آ شام

۳۲

ز هر دانا دل ی کز غایت هوش

به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش

۳۳

به میدان شجاعت شیر چنگ است

به مردی یادگار خرس رنگ است

۳۴

چو ابر تیره کز تن برق دندان

بدان دندان به مرگ خصم خندان

۳۵

سیه شیریست روز جنگ جامون

ز رنگش داده هول صد شبیخون

۳۶

چو شام هجر جانکاه غنیم است

اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است

۳۷

هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست

که لنکا سوختن زو یک شرار است

۳۸

سپهدار انگد است آن نوجوان شیر

که در باری زند هفت آسمان زیر

۳۹

ور از سگریو پرسی پادشاه است

چو کل بر جز، خدیو این سپاه است

۴۰

ز هر یک آن سپهداران لشکر

جداگانه نموده وصف یکسر

۴۱

پس آنگه لب به وصف رام بگشاد

ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد

۴۲

که دیدم رام شیر افکن خداوند

به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند

۴۳

زبان در وصف او نتوان گشودن

که مستغنی است خورشد از ستودن

۴۴

برادر بازوی او هست لچمن

چنانکه بود بازویت ببیکن

۴۵

چو اقبال ازل رو سوی او کرد

خدا بازوی تو بازوی او کرد

۴۶

به تو این هر سه را کین از حد افزون

زبان تیغشان لب تشنۀ خون

۴۷

ز جاسوسان حدیث رام و لچمن

مشرَح کرد جا در گوش راون

۴۸

ز بس وصف سپاه رام بشنید

از آن هیبت به جنگ صف نکوشید

۴۹

دلش گریان و لب در زهر خندی

به لنکا کرد حکم قلعه بندی

۵۰

چنین سفت است دانش پرور هند

گهر از سر گذشت کشور هند

۵۱

که چون آمد به لنکا لشکر رام

ز اهل قلعه رفته خواب و آرام

۵۲

به الهام خرد این شد معین

که انگد را فرستد نزد راون

۵۳

کزان میدان برد گوی سخن را

پیام جم رساند اهرمن را

۵۴

به صلح و جنگ آمیزد بیان را

نصیحت نامه ای سازد زبان را

۵۵

بگوید هر سخن کان گفته باید

به گفتار و به کردار آزماید

۵۶

نهان از درج دانش گوهر چند

به گوش آوازه بخشید آن خداوند

۵۷

پس از تعلیم دانش رخصتش داد

روان شد انگد فرخنده بنیاد

۵۸

همین تا پیشگاه تخت راون

ستاده گفت با آن سخت دشمن

۵۹

که اینک می رسم از خدمت رام

که گویم از زبانش با تو پیغام

۶۰

قریبش خواست راون دیو غدار

که ای فرزند پال شیر کردار

۶۱

چو می آیی به کام رام خرسند

که دختر به بود از چون تو فرزند

۶۲

برو ای نا خلف می باش خاموش

که چون خون پدر کردی فراموش

۶۳

بدین بی غیرتی ای تیره اقبال

چه پندارم که چون زاییدی از بال

۶۴

تو ای نادان اگر فرزند اویی

ز خصم بال، خون خویش جویی

۶۵

کشد بار زمین را کفچۀ مار

چنان ماری به دستش بود یک تار

۶۶

به روزش آسمان صد ره حسد برد

دریغا کان چنان کس لاولد مرد

۶۷

در استعداد جنگت نیست با رام

ز من امداد خواه امروز ناکام

۶۸

که نصف ملک و مال و لشکر خویش

دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش

۶۹

به حیله خواست از وی خواستن خون

کشف را زهره خود ک ی داد میمون

۷۰

حوابش داد انگد راست با دیو

که آخر شد دل دانا بدین ریو

۷۱

مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست

کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست

۷۲

چه جویم خون آن ناپاک خو را

که تیغ رام کرده پاک او را

۷۳

نه کشتش رام بلک از پاک جانی

رهاندش از عذاب دو جهانی

۷۴

تو هم اکنون زمن بشنو سخن را

مده بر باد اقبال کهن را

۷۵

پری سیتا روان کن همرهم زود

که تا گردد دل را م از تو خوشنود

۷۶

جهانسوز آتش رام است در تاب

ترا در دست هم نفط است و هم آب

۷۷

ز صلحش آب می زن تا توانی

وگر خود نفط می ریزی تو دانی

۷۸

ز حرف تلخ او راون برآشفت

به دیوان ستم کردار خود گفت

۷۹

که این گستاخ رو را خون بریزند

در آویزند تا جانش ستیزند

۸۰

مه عمرش به غره بندی سلخ

که با شاهان سخن گوید چنین تلخ

۸۱

درو آویختند آن بد نژادان

که گیرندش چو زر ممسک نهادان

۸۲

یکی دستش گرفت و دیگری پای

همی خندید انگد؛ پای بر جای

۸۳

که دیوا زین زبون گیری چه حاصل

ترا با رام بس کاریست مشکل

۸۴

ز دستت آنچه می آید به من کن

و لیکن فکر جان خویشتن کن

۸۵

ندارم هیچ پروایی ز بندت

که آسانست مخلص از کمندت

۸۶

سخن گر نیست باور از زبانم

ببین تا خویش را چون می رهانم

۸۷

همین گفتا چو برق از جای برجست

به بالای رواق قصر بنشست

۸۸

دران جستن همه گیرندگان را

بسان برق گشت و برد جان را

۸۹

به ایوان بر شد و کار دگر کرد

نگارین قصر او زیر و زبر کرد

۹۰

وزانجا کرد سوی راون آهنگ

به سرعت جست تا با او کند جنگ

۹۱

به جستن زد لگد بر فرق راون

چو بل کرده به زیر پای پاون

۹۲

مرصع تاج شاهی از سر او

گرفت و رفت خندان از بر او

۹۳

به حدی مضطرب شد دیو غدار

که از دستش نیامد ذره ای کار

۹۴

فتاده زان لگد مدهوش از تخت

ز فرقش تاج رفت و از برش بخت

۹۵

خجل برخاست از جا اهرمن زاد

پی دفع خجالت زان بر افتاد

۹۶

بگفتا هم در قلعه گشایند

به رام امروز جنگ صف نمایند

۹۷

ولی از روی انگد منفعل بود

چه جای کس که از هم خود خجل بود

۹۸

به شادی انگد شایسته بنیاد

به پیش پای رام آن تاج بنهاد

۹۹

نمونه دادگویی افسرش را

که چون تاج آورم هر ده سرش را

۱۰۰

چو رام آن تاج زرین را نظر کرد

سرش را دست احسان تاج زر کرد

۱۰۱

به کارش آفرینها داد بسیار

که جای آفرین بود آنچنان کار

۱۰۲

سران در پای او سرها نهادند

بدان مردانگی انصاف دادند

۱۰۳

به وصفش نقد جانها بر فشاندند

ز دست و بازویش حیران بماندند

۱۰۴

پس آن گه رام افسر راون زر

گرفت و داد در دست برادر

۱۰۵

که چون دادیم ملک راون و تخت

ببیکن را سزد این افسر و بخت

۱۰۶

چو فرمان عنایت یافت لچمن

نهاده تاج بر فرق ببیکن

۱۰۷

سران یکسر مبارکباد گفتند

گهرهای ثنای رام سفتند

۱۰۸

چو شاه چین به زخم خنجر تیز

فکنده در سپاه زنگ خونریز

۱۰۹

به میدان ظفر گشته به خون مست

هزاران تیغ خون آلوده در دست

۱۱۰

مگر خور خواست بهر رام امداد

که از هر سو کشیده تیغ پولاد

۱۱۱

زده صف لشکر راون به میدان

که وهم از عرض آن می گشت حیران

۱۱۲

ز افزونیِ طول و عرض لشکر

چو مهر شش جهت مانده به ششدر

۱۱۳

ز بس افکند بوق و کوس زلزال

همی ترقید گور رستم زال

۱۱۴

ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش

به زیر خاک مرده پنبه در گوش

۱۱۵

قیامت را شده پیدا علامت

که زرین نای زد، صورِ قیامت

۱۱۶

به تیر رعد و ابر تیره شد گرد

چو برق تیغ کین باران خون کرد

۱۱۷

غریوان کوس دیوان تا به صد میل

خمار انگیخته از مستی پیل

۱۱۸

سپاه رام میمونان از آن کوس

به آوازه نخورده طبل افسوس

۱۱۹

خروشان نعره زن هر سو دلیران

که باشد نعره کوس فوج شیران

۱۲۰

به نعره کوس شیری کوفتندی

به دم چون شیر میدان ر وفتندی

۱۲۱

نفس در سینه شد محبوس از گرد

علاج لرزهٔ مفلوج می کرد

۱۲۲

ز نعل مرکب اندر ساحت دشت

درم بر پشت ماهی سک ه می گشت

۱۲۳

هوا از گرد زانسان شد که سیماب

بر آتش گستراندی بستر خواب

۱۲۴

ز گرد تیره خور پوشید چادر

هلال نعل شب را گشت مادر

۱۲۵

چنان شد بر هوا گرد سیاهی

که گشته برج ماهی ریگ ماهی

۱۲۶

ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد

گل حکمت سپهر شیشه گون کرد

۱۲۷

سیه پرچم به روز اندر شب تار

ز زلفش هر سر مو شد ظفروار

۱۲۸

ز بیرقها که از دیبا و خز بود

هوا رشک دکان رنگرز بود

۱۲۹

افق را گونه گونه حیله بر دوش

به صد قوس قزح گشته هم آغوش

۱۳۰

علم از پرچم گلگون مزین

شد آتشبار، گل وادی ایمن

۱۳۱

نیستان علم سر شعله بسته

جدا شیری به هرنی بر نشسته

۱۳۲

بر آمد لشکر دیوان پی جنگ

در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ

۱۳۳

یلان آهن قبا چون آب در تیغ

مثال ابر آتشبار در میغ

۱۳۴

به تن پوشیده آهن پیرهن وار

چو کینه در دل سخت ستمکار

۱۳۵

ز بس چار آینه در بر کشیدند

چو عکس از آینه ز آهن دمیدند

۱۳۶

به گاه جنگ گردد مسخ هر تن

جز آن دیوان که گردیدند آهن

۱۳۷

زره پوشی بدانسان عادت افتاد

که چون ماهی به جوشن طفل می زاد

۱۳۸

ز عکس دشمن از مرآت جوشن

نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن

۱۳۹

ز کشتن سایه زانسان می رمیدی

که در آیینۀ جوشن خزیدی

۱۴۰

به بر خفتان کشیده رام آزاد

چو الماسِ به سندان غرق پولاد

۱۴۱

زده رویین تنان را تیغ بر ف رق

چو بر رویین فتد از آسمان برق

۱۴۲

سران را سر به فرق نیزه شد تاج

یلان را تن ز رشق تیر آماج

۱۴۳

سرافرازی به خون نخل سنان را

به کین عالمی بسته میان را

۱۴۴

به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲

چرا عطسه زده گشتی به خود تیر

۱۴۵

ز بس راندن لب شمشیر اره

به ضرب گرز مغفر ذره ذره

۱۴۶

به خود آهنین گرزگران جان

مثل خوش می شد از الماس و سندان

۱۴۷

شراب کاسه سر نوش فرمود

چو مخموران و لیکن سرگردان بود

۱۴۸

اگرچه بود عین آب دشنه

زبان بیرون برآورده چو تشنه

۱۴۹

تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل

مفسر گشته از طیراً ابابیل

۱۵۰

شنیده بانگ آن رعد بلا را

شده خون مهر در سر اژدها را

۱۵۱

چه هندی تیغهای پاک گوهر

فراوان خانمانها کرده جو هر

۱۵۲

هوا خورده دمادم غوطه در خون

صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون

۱۵۳

خرد را دل پریشان گشت چون نور

همی پرید هوش از سرچو کافور

۱۵۴

زبان تیغهای لنکوانی

ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی

۱۵۵

زره بگریست خون از تیغ چندان

که در خنده نمود از مرگ دندان

۱۵۶

برای گردی کزان میدان بپرید

دماغ از وی مزاج فرفیون دید

۱۵۷

برای کینۀ دشمن به دشمن

همی شد کینه کش آهن به آهن

۱۵۸

اجل مشتاق جانها بود از دیر

حجاب تن روان برداشت شمشیر

۱۵۹

اجل حکاک شد بر گوهر جان

سنان آهن دلان را کرد طوفان

۱۶۰

ز بس جای سنان در جان و دل شد

خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد

۱۶۱

شکسته بر سر گر دان لشکر

چو از ژاله حباب از گرز مغفر

۱۶۲

ز بس هول اجل تیغ بلا روی

ز روی زخم رو می تافت چون موی

۱۶۳

به خون یکدگر شد خلق تشنه

چکانده آب شان در حلق دش نه

۱۶۴

چو مرشد گفت ناچخ صفدران را

که هر دم غوث کردی کافران را

۱۶۵

ز آب تیغ هر دم رفته بیرون

چو آب از دام ماهی از مژه خون

۱۶۶

بدنها گشته چون زنبور خانه

درو پیکان چو زنبوران به لانه

۱۶۷

سیه پرچم گشاده سر به ماتم

فکنده خاک را بر گیسوان هم

۱۶۸

دهان زخم تیغ و نیزه خورده

مشعبد را به دم شه مات کرده

۱۶۹

ز باد کین به حدی لرزه افتاد

که می لرزید بر خود تیغ پولاد

۱۷۰

ز زخم گاو سر گرز دلیران

سبک گشت از گرانی مغز شیران

۱۷۱

چو خوشه گرز سرها پخش می کرد

چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد

۱۷۲

نیامد حصۀ نیمانیم در خور

ز شرکت باز مانده چار عنصر

۱۷۳

ز شرم خنده های خونچکان تیغ

فرامش کرد خنده برق در میغ

۱۷۴

دلیران دل به مرگ خود نهادند

چو پروانه به آتش در فتادند

۱۷۵

فتاد اندیشه در گرداب وسواس

که طوفان موج شد دریای الماس

۱۷۶

سنان در سینه تخم مرگ کارید

چو ابر تیغ خون باران ببارید

۱۷۷

غریق موج خون شد شاه خاور

که هر سو از تن او بود خنجر

۱۷۸

دران میدان همی لرزید چون بید

به عذر دختری بگریخت خورشید

۱۷۹

به تنها نقب می زد تیغ و خنجر

متاع جان برون می برد ازان در

۱۸۰

فسون آموخته دشنه ز گفتار

بدان افسون دلیران را جگر خوار

۱۸۱

به فرمان کمان سخت تدبیر

به جاسوسی دویدی قاصد تیر

۱۸۲

درون سینه ها گشتی نهانی

که گوید رازهای دل زبان ی

۱۸۳

چو مرع نامه بر پران پی کار

خط فتح و اجل در بال و منقار

۱۸۴

تفنگ از مهره طاعون وبا شد

ز هر تن سر بر آورد و فنا شد

۱۸۵

روان اندر زره تیغ ظفریاب

چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب

۱۸۶

به زخمی دست و پا بیگانه می شد

به زخمی زندگی افسانه می شد

۱۸۷

ز سهم ناوک هر ناوک انداز

شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲

۱۸۸

چنان بی نور مانده چشمۀ خور

که روزانه بر آمد موشک کور

۱۸۹

علم شد تیغهای آسمان گون

به تیری رشک تیزاب فلاطون

۱۹۰

روان دریای خون زآن قطره آبی

درو نیلوفر گردون حبابی

۱۹۱

زره مظلوم گشته نیزه ظالم

سپر محکوم تیغ و تیر حاکم

۱۹۲

خجالت داده خون سیل دمان را

که گرداند آسیای آسما ن را

۱۹۳

در آب تیغ می شد غرق عالم

اگر چه بود آب از قطره ای کم

۱۹۴

ز لف تیغ برق افکن سمندر

شده بریان تر از ماهی به آذر

۱۹۵

قوی هولی که بر جان زان زمان است

که تا امروز هم در تن نهان است

۱۹۶

زبس باران تیر و برق خنجر

خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر

۱۹۷

کمند مار پیچان شد گلو تاب

سران زو گشته شاگرد رسن تاب

۱۹۸

چو اشتر مرغ گردان سپهدار

همی خوردند آهن گل شکر وار

۱۹۹

چو خندان رو کریمان زر فشانان

جوانمردان همت سرفشانان

۲۰۰

به لرزه کوه شد همخوی سیماب

زمین از زلزله لرزید چون آب

۲۰۱

علاج زلزله در چشم بد خواه

سنان کنده برای دفع آن چاه

۲۰۲

گریز از بس که شد در هر دل تنگ

سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ

۲۰۳

ز تف تیغ های آتشین تاب

شدی بی سعی آتش کشته سیماب

۲۰۴

ز زهر آب جا م برق کردار

کشید آتش زبان از بهر زنهار

۲۰۵

به کشتن آنچنان شد در غضب غرق

که می جنبید از خود تیغ چون برق

۲۰۶

به گاه سرفکندن گفتی آهن

که اکنون گشت پیدا جوهر من

۲۰۷

اگرچه سیم و زر را هست قسمت

ولی تیغ مرا با این چه نسبت

۲۰۸

شدید البأس ازانم خواند یزدان

به پشت من قوی دل روی مردان

۲۰۹

نه از زن سیرت و من شیر مردم

که سر با تاج زر پامال کردم

تصاویر و صوت

رامایانا، کهن‌ترین حماسهٔ عاشقانهٔ هند، بازسرودهٔ ملامسیج پانی‌پتی به کوشش دکتر سید عبدالحمید ضیایی و پرفسور سید محمد یونس جعفری - تصویر ۱۶۸

نظرات