
مسعود سعد سلمان
شمارهٔ ۱۶۶ - صفت اراده خویش و آرزوی سفر خراسان
۱
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
۲
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
۳
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز
۴
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
۵
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر به بارگه شهریار وقت نماز
۶
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز
۷
ز بی تمیزی این هر دو تا چو بندیشم
چو بی زبانان هرگز به کس نگویم راز
۸
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
۹
اگر چه از پی عزست پای باز به بند
چو نام بندست آن عز همی نخواهد باز
۱۰
بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بی رنج می نگیرد ساز
۱۱
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که بر شوی به فراز
تصاویر و صوت




نظرات