
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۷۲
۱
عاشق از فتنۀ معشوق هراسان نشود
تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود
۲
هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد
به که اندر هوس سیب زنخدان نشود
۳
یا که از کار فرو بسته نباشد گریان
یا که دل بستۀ آن پستۀ خندان نشود
۴
منتهای غم آه، اول شادیست بلی
تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود
۵
دل آشفته ز جمعیت خاطر دور است
تا که در حلقۀ آن زلف پریشان نشود
۶
تا مسخر نشود دیو طبیعت روزی
خاتم ملک در انگشت سلیمان نشود
۷
تا نگردد چه عصا به هر کلیم افعی طبع
از کفش چشمۀ خورشید درخشان نشود
۸
شجر بی ثمر و شاخۀ بی برگ و بر است
سر و دستی که نثاره ره جانان نشود
۹
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
به سر درست که تا این نشود آن نشود
نظرات
بهروز بهروز