
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۲۰۶
۱
چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
۲
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم
که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
۳
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد
که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
۴
هلاکم بیوصیت خواست تا کس نشنود نامش
ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بیکمان آمد
۵
رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری
قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد
۶
مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر
که هرجا مجمعی شد قصهٔ ما در میان آمد
۷
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی
که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد
نظرات