محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۲۷۰

۱

غمزه‌اش دست چو بر غارت جان بگشاید

فتنه صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید

۲

گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر

در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید

۳

زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف

سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید

۴

با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد

رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید

۵

سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب

مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید

۶

بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا

اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید

۷

صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار

دادخواهان تو را راه فغان بگشاید

۸

تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام

کی در مملکت امن و امان بگشاید

۹

باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم

که چو پر کار بهم کام گران بگشاید

۱۰

مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم

رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید

۱۱

می بکش با کس و مگذار که آه من زار

پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشاید

۱۲

کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق

کوچه‌ای هست که راه تو از آن بگشاید

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
فرانسوا کاظمی‌نیا
۱۴۰۳/۰۳/۰۶ - ۰۲:۴۸:۵۷
به نظرم «می بکش با سر» در بیت یکی مانده به آخر غلط است. نمی‌دانم چه می‌تواند باشد!