
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۳۳۱
۱
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
۲
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
۳
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
۴
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی
که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
۵
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
۶
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش
۷
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش
نظرات
tayyeb