
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۱۱۴
۱
سازوبرگ طرب از ساغر و مینا نشود
شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود
۲
بیتو از سیل سرشکی که به مژگان دارم
نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود
۳
بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد
نیست در چشم من آنقطره که دریا نشود
۴
دل روشن رسدش از در و دیوار شکست
صرفه سنگ در آنست که مینا نشود
۵
منکه در خون کشدم ناخن بیمت چون تیغ
به که از رشته کارم گرهی وا نشود
۶
از من گم شده جوئی چه نشان در ره عشق
هرکه گم گشت درین بادیه پیدا نشود
۷
مگذر از خاک در پیر خرابات کجاست
کشد آن کور که این سرمه و بینا نشود
۸
عزم رفتن نکنم هرگز از آنکو مشتاق
که مرا پاس وفا سلسله پا نشود
نظرات