مشتاق اصفهانی

مشتاق اصفهانی

شمارهٔ ۲۱۰

۱

به کویش می‌رود گاهی ز من آهی نمی‌دانم

به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمی‌دانم

۲

ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ

تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمی‌دانم

۳

سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم

که در عالم جز این درگاه درگاهی نمی‌دانم

۴

بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی

گذار کاردانی بر سر چاهی نمی‌دانم

۵

مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی

وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمی‌دانم

۶

به جرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما

به چشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمی‌دانم

۷

سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آن مه

که امروز این سپه را غیر او شاهی نمی‌دانم

تصاویر و صوت

نظرات