
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۲۳۳
۱
خوش آنکه با تو یکشب در باغ خفته باشم
چون بشکفد سحر گل منهم شکفته باشم
۲
عمرم به پند او شد صرف و نشد که یکره
از من شنیده باشد پندی که گفته باشم
۳
خوش آنکه آیم از پی ز آن ره که رفته باشی
در دیده سرمه سازم گردی که رفته باشم
۴
تو روز و شب بعشرت با غیر گو من زار
در خون نشسته باشم بر خاک خفته باشم
۵
ای پند دوست نشنو خوش آنزمان که بینم
در گوش کرده باشی آن در که سفته باشم
نظرات