
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۲۵
۱
نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را
مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را
۲
نبودش جا به غیر از دامن یعقوب و حیرانم
که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را
۳
شمار کشتگان وادی عشق از که میآید
که در خون کاروانی خفته هر گام این بیابان را
۴
شب عاشق بپایان گو میا کز حسرت عشقت
ز هم فرقی نباشد صبح وصل و شام هجران را
۵
شود ممتاز کی عشق از هوی در کشوری کآنجا
نباشد فرق چاک سینه و چاک گریبان را
۶
بدان آشفته حالی روز خویش از شورش کشتی
رسانیدم به پایان کاهل کشتی روز طوفان را
۷
دو شهر آن مه ز وصل و هجر خود دارد که جا باشد
در آن جانهای آباد و درین دلهای ویران را
۸
ز تیغ جورت آن سرها که در هر وادی افتاده
شماری گر توانی بشمری ریگ بیابان را
۹
به دیگر بلبلان مشتاق را ای گل چه میسنجی
که باشد نغمه رنگارنگ این مرغ خوشالحان را
نظرات