
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۲۵۴
۱
مکن از حرف دشمن بیوفا ترک وفاداران
نه یار است آنکه از حرف غرض کو رنجد از یاران
۲
ندارم با اسیران دگر نسبت بدان قدرم
که در دامت منم سرحلقه خیل گرفتاران
۳
خدا را چارهام کن کامد از دردت بلب جانم
که بدنامی است از بهر طبیبان مرگ بیماران
۴
نسوزم چون بداغ شوق وصلت کافکند آتش
بجان دانه لب تشنه شوق حسرت باران
۵
سیه شد همچو شب روزم ز خوبان این سزای آن
که جوید پرتو مهر و وفا زین ماه رخساران
۶
مزن لاف وفا پیمان ما مشکن مکن کاری
که نه شرط وفا باشد نه آئین وفاداران
۷
دل از وصلش بکن مشتاق کان در گران قیمت
به دست مفلسی کی افتد از جوش خریداران
نظرات