
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۴۰
۱
چه شد گاهی به حرفی آن دو لعل دلگشا بگشا
اگر از بهر ما نگشایی از بهر خدا بگشا
۲
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
۳
نخواهم رفت جایی، مرغ دستآموز صیادم
دو روزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا
۴
گشایی عقدهام هرگه گشادش مصلحت دانی
نمیگویم من از کارم گره مگشای یا بگشا
۵
اگرچه عقده از خاطری نگشوده هرگز
گره از خاطر مشتاق از بهر خدا بگشا
نظرات