
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۸
۱
به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را
که بنشیند گهی بر طرف بام آن قصر عالی را
۲
دل صیاد درخون میتپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
۳
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
۴
جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم
که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
۵
کجا حال دل پرخون ما داند سیهمستی
که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را
۶
دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این
نیرزم من که دُرد باده و جام سفالی را
۷
از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپندآسا
که از حد برده خوی تند او بیاعتدالی را
۸
ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم
کز آن آیینه رو دارم من این شیرینمقالی را
نظرات