
مولانا
بخش ۱۵۴ - به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش
آن کری را گفت افزون مایهای
که ترا رنجور شد همسایهای
گفت با خود کر که با گوش گِران
من چه دریابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا نیست بُد
چون ببینم کان لبش جُنبان شود
من قیاسی گیرم آن را از خِرد
چون بگویم، چونی ای مِحنت کشم؟
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر، چه خوردی ابا
او بگوید "شربتی" یا "ماش با"
من بگویم صَحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید فِلان
من بگویم بس مبارک پاست او
چونک او آمد شود کارت نِکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد میشود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیکمرد
گفت چونی؟ گفت مُردم، گفت شُکر
شد ازین رنجور پر آزار و نُکر
کین چه شُکر است، این عدوی ما بُد است
کر قیاسی کرد و، آن کژ آمدست
بعد از آن گفتش چه خوردی؟ گفت زهر
گفت نوشت باد! افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او
کاو همی آید به چاره پیش تو؟
گفت عزرائیل میآید برو
گفت پایش بس مبارک، شاد شو
کر برون آمد بگفت او شادمان
شُکر کَش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عَدوی جان ماست
ما ندانستیم کاو کان جفاست
خاطر رنجور جویان صد سَقط
تا که پیغامش کند از هر نَمَط
چون کسی که خورده باشد آش بَد
میبشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ اینست آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سُخن
چون نبودش صبر، میپیچید او
کین سگ زنروسپی حیز کو
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دلآرامیست
این عیادت نیست، دشمن کامیست
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان، کایشان عبادتها کنند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت، معصیت باشد خفی
بس کِدر، کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر، کو همی پنداشتست
کو نکویی کرد و آن بر عکس جست
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسایه بجا آوردهام
بهر خود او آتشی افروختست
در دلِ رنجور، او، خود را سوختست
فَاتَقوا النار الَتی اوقَدَتُم
اِنَکُم فی المَعصیه اِزدَدَتُم
گفت پیغامبر به یک صاحبریا
صَلِ اِنَک لَم تَصَلَ یا فَتی
از برای چارهٔ این خوفها
آمد اندر هر نمازی اِهدِنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین و اهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین
خاصه، ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که شد از حَد فزون
گوش حس تو، به حرف ار در خور است؟
دان، که گوش غیبگیر تو، کر است
تصاویر و صوت

نظرات
رهام
رهام
علیرضا
سید محمد حسین شکوهی
Ebi
عمار
منصور پویان
پاسخ های احتمالی خود را طراحی کند.لذا در ذهنش، گفتگویی بین خود و همسایه بیمارش طراحی کرد. با خودش گفت می پرسم: حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است. من هم شکر خدا می کنم و می پرسم: برای بهتر شدن چه خورده ای؟ او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم: نوش جانت باشد. آخرالامر می پرسم: چه پزشکی را سراغ گرفتی؟ او بیقین نام حکیمی را می آورد و من می گویم: قدمش مبارک است و او را همه به عنوان طبیبی حاذق برمی شمارند.مرد ناشنوا با همین سناریو-نویسی، سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است؟ همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار
پاسخ داد: زهر کشنده! ناشنوا گفت: نوش جانت باشد. بعد پرسید: راستی طبیب ات کیست؟ بیمار گفت: عزرائیل! ناشنوا گفت: طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. ناشنوا سرانجام از عیادت دل کنده کرد و برخاست که برود؛ امّا بیمار از سخنانش بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن منست. البته همسایه نمی شنید و از عیادت اش راضی برگشت.این داستان، حکایت حال ما انسانهاست که در زندگی، با معیارهای محدود و پیش فرضهای بی اساس، قضیه ای را نزد خود می سازیم و می پردازیم و آنگاه به نتیجه گیری جَزمی و قطعی دست می زنیم. اَسَفا که در این کار درنگ و تأمل روا نمی داریم. در این حکایتِ دلکش و شیوا، مولانا بر قیاسهای بی اساس می تازد و آن را مورد نقد قرار می دهد. البته مولانا در این حکایت، نقصِ جسمانی را مورد طنز قرار نمی دهد؛ بلکه نقصِ نفسانی و شخصیتی آن مرد خود-غرض را مورد نقد قرار می دهد که نقیصۀ خود را لاپوشانی می کند. بسیاری از مردم در ارتباط با یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که می پندارند پسندیده عموم می باشد؛ در حالیکه سلوک آنان فاقد ِخلوص بوده و تاثیر کاملاً برعکس برجای می گذارد.
محمد باقر انصاری
کوروش
کوروش