مولانا

مولانا

بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن

۱

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن

در میان ره نشاند او خاربن

۲

ره گذریانش ملامت‌گر شدند

پس بگفتندش بکن این را نکند

۳

هر دمی آن خاربن افزون شدی

پای خلق از زخم آن پر خون شدی

۴

جامه‌های خلق بدریدی ز خار

پای درویشان بخستی زار زار

۵

چون به جِد حاکم بدو گفت این بِکن

گفت آری بر کنم روزیش من

۶

مدتی فردا و فردا وعده داد

شد درختِ خارِ او محکم نهاد

۷

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ

پیش آ در کار ما واپس مغژ

۸

گفت الایام یا عم بیننا

گفت عجل لا تماطل دیننا

۹

تو که می‌گویی که فردا این بدان

که به هر روزی که می‌آید زمان

۱۰

آن درخت بَد جوان‌تر می‌شود

وین کننده پیر و مضطر می‌شود

۱۱

خاربن در قوت و برخاستن

خارکن در پیری و در کاستن

۱۲

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر

خارکن هر روز زار و خشک تر

۱۳

او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر

زود باش و روزگار خود مبر

۱۴

خاربن دان هر یکی خوی بدت

بارها در پای خار آخر زدت

۱۵

بارها از خوی خود خسته شدی

حس نداری سخت بی‌حس آمدی

۱۶

گر ز خسته گشتن دیگر کسان

که ز خُلق زشت تو هست آن رسان

۱۷

غافلی باری ز زخم خود نه‌ای

تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

۱۸

یا تبر بر گیر و مردانه بزن

تو علی‌وار این در خیبر بکن

۱۹

یا به گلبن وصل کن این خار را

وصل کن با نار نور یار را

۲۰

تا که نور او کُشد نار تو را

وصل او گلشن کند خار تو را

۲۱

تو مثال دوزخی او مؤمنست

کشتن آتش به مؤمن ممکنست

۲۲

مصطفی فرمود از گفت جحیم

کو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم

۲۳

گویدش بگذر ز من ای شاه زود

هین که نورت سوز نارم را ربود

۲۴

پس هلاک نار، نور مؤمنست

زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست

۲۵

نار ضد نور باشد روز عدل

کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل

۲۶

گر همی خواهی تو دفع شر نار

آب رحمت بر دل آتش گمار

۲۷

چشمهٔ آن آب رحمت مؤمنست

آب حیوان روح پاک محسنست

۲۸

بس گریزانست نفس تو ازو

زانک تو از آتشی او آب جو

۲۹

ز آب آتش زان گریزان می‌شود

کآتشش از آب ویران می‌شود

۳۰

حس و فکر تو همه از آتشست

حس شیخ و فکر او نور خوشست

۳۱

آب نور او چو بر آتش چکد

چک چک از آتش بر آید برجهد

۳۲

چون کند چک‌چک تو گویش مرگ و درد

تا شود این دوزخ نفس تو سرد

۳۳

تا نسوزد او گلستان ترا

تا نسوزد عدل و احسان ترا

۳۴

بعد از آن چیزی که کاری بر دهد

لاله و نسرین و سیسنبر دهد

۳۵

باز پهنا می‌رویم از راه راست

باز گرد ای خواجه راه ما کجاست

۳۶

اندر آن تقریر بودیم ای حسود

که خرت لنگست و منزل دور زود

۳۷

سال بیگه گشت وقت کشت نی

جز سیه‌رویی و فعل زشت نی

۳۸

کرم در بیخ درخت تن فتاد

بایدش بر کند و در آتش نهاد

۳۹

هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد

آفتاب عمر سوی چاه شد

۴۰

این دو روزک را که زورت هست زود

پیر افشانی بکن از راه جود

۴۱

این قدر تخمی که ماندستت بباز

تا بروید زین دو دم عمر دراز

۴۲

تا نمردست این چراغ با گهر

هین فتیلش ساز و روغن زودتر

۴۳

هین مگو فردا که فرداها گذشت

تا بکلی نگذرد ایام کشت

۴۴

پند من بشنو که تن بند قویست

کهنه بیرون کن گرت میل نویست

۴۵

لب ببند و کف پر زر بر گشا

بخل تن بگذار و پیش آور سخا

۴۶

ترک شهوتها و لذتها سخاست

هر که در شهوت فرو شد برنخاست

۴۷

این سخا شاخیست از سرو بهشت

وای او کز کف چنین شاخی بهشت

۴۸

عروة الوثقاست این ترک هوا

برکشد این شاخ جان را بر سما

۴۹

تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش

مر ترا بالاکشان تا اصل خویش

۵۰

یوسف حسنی و این عالم چو چاه

وین رسن صبرست بر امر اله

۵۱

یوسفا آمد رسن در زن دو دست

از رسن غافل مشو بیگه شدست

۵۲

حمد لله کین رسن آویختند

فضل و رحمت را بهم آمیختند

۵۳

تا ببینی عالم جان جدید

عالم بس آشکار ناپدید

۵۴

این جهان نیست چون هستان شده

وان جهان هست بس پنهان شده

۵۵

خاک بر بادست و بازی می‌کند

کژنمایی پرده‌سازی می‌کند

۵۶

اینک بر کارست بی‌کارست و پوست

وانک پنهانست مغز و اصل اوست

۵۷

خاک همچون آلتی در دست باد

باد را دان عالی و عالی‌نژاد

۵۸

چشم خاکی را به خاک افتد نظر

بادبین چشمی بود نوعی دگر

۵۹

اسپ داند اسپ را کو هست یار

هم سواری داند احوال سوار

۶۰

چشم حس اسپست و نور حق سوار

بی‌سواره اسپ خود ناید به کار

۶۱

پس ادب کن اسپ را از خوی بد

ورنه پیش شاه باشد اسپ رد

۶۲

چشم اسپ از چشم شه رهبر بود

چشم او بی‌چشم شه مضطر بود

۶۳

چشم اسپان جز گیاه و جز چرا

هر کجا خوانی بگوید نی چرا

۶۴

نور حق بر نور حس راکب شود

آنگهی جان سوی حق راغب شود

۶۵

اسپ بی راکب چه داند رسم راه

شاه باید تا بداند شاه‌راه

۶۶

سوی حسی رو که نورش راکبست

حس را آن نور نیکو صاحبست

۶۷

نور حس را نور حق تزیین بود

معنی نور علی نور این بود

۶۸

نور حسی می‌کشد سوی ثری

نور حقش می‌برد سوی علی

۶۹

زانک محسوسات دونتر عالمیست

نور حق دریا و حس چون شب‌نمیست

۷۰

لیک پیدا نیست آن راکب برو

جز به آثار و به گفتار نکو

۷۱

نور حسی کو غلیظست و گران

هست پنهان در سواد دیدگان

۷۲

چونک نور حس نمی‌بینی ز چشم

چون ببینی نور آن دینی ز چشم

۷۳

نور حس با این غلیظی مختفیست

چون خفی نبود ضیائی کان صفیست

۷۴

این جهان چون خس به دست باد غیب

عاجزی پیش گرفت و داد غیب

۷۵

گه بلندش می‌کند گاهیش پست

گه درستش می‌کند گاهی شکست

۷۶

گه یمینش می‌برد گاهی یسار

گه گلستانش کند گاهیش خار

۷۷

دست پنهان و قلم بین خط‌گزار

اسپ در جولان و ناپیدا سوار

۷۸

تیر پران بین و ناپیدا کمان

جانها پیدا و پنهان جان جان

۷۹

تیر را مشکن که این تیر شهیست

نیست پرتاوی ز شصت آگهیست

۸۰

ما رمیت اذ رمیت گفت حق

کار حق بر کارها دارد سبق

۸۱

خشم خود بشکن تو مشکن تیر را

چشم خشمت خون شمارد شیر را

۸۲

بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر

تیر خون‌آلود از خون تو تر

۸۳

آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون

وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

۸۴

ما شکاریم این چنین دامی کراست

گوی چوگانیم چوگانی کجاست

۸۵

می‌درد می‌دوزد این خیاط کو

می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو

۸۶

ساعتی کافر کند صدیق را

ساعتی زاهد کند زندیق را

۸۷

زانک مُخلِص در خطر باشد ز دام

تا ز خود خالص نگردد او تمام

۸۸

زانک در راهست و ره‌زن بی‌حدست

آن رهد کو در امان ایزدست

۸۹

آینه خالص نگشت او مُخلِص است

مرغ را نگرفته است او مُقنِص است

۹۰

چونک مُخلَص گشت مُخلِص باز رست

در مقام امن رفت و برد دست

۹۱

هیچ آیینه دگر آهن نشد

هیچ نانی گندم خرمن نشد

۹۲

هیچ انگوری دگر غوره نشد

هیچ میوهٔ پخته با کوره نشد

۹۳

پخته گرد و از تَغیُّر دور شو

رو چو برهان محقق نور شو

۹۴

چون ز خود رستی همه برهان شدی

چونک بنده نیست شد سلطان شدی

۹۵

ور عیان خواهی صلاح الدین نمود

دیده‌ها را کرد بینا و گشود

۹۶

فقر را از چشم و از سیمای او

دید هر چشمی که دارد نور هو

۹۷

شیخ فعالست بی‌آلت چو حق

با مریدان داده بی گفتی سبق

۹۸

دل به دست او چو موم نرم رام

مهر او گه ننگ سازد گاه نام

۹۹

مهر مومش حاکی انگشتریست

باز آن نقش نگین حاکی کیست

۱۰۰

حاکی اندیشهٔ آن زرگرست

سلسلهٔ هر حلقه اندر دیگرست

۱۰۱

این صدا در کوه دلها بانگ کیست

گه پرست از بانگ این کُه گه تهیست

۱۰۲

هر کجا هست او حکیمست اوستاد

بانگ او زین کوه دل خالی مباد

۱۰۳

هست کُه کآوا مثنا می‌کند

هست کُه کآواز صدتا می‌کند

۱۰۴

می‌زهاند کوه از آن آواز و قال

صد هزاران چشمهٔ آب زلال

۱۰۵

چون ز کُه آن لطف بیرون می‌شود

آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

۱۰۶

زان شهنشاه همایون‌نعل بود

که سراسر طور سینا لعل بود

۱۰۷

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه

ما کم از سنگیم آخر ای گروه

۱۰۸

نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود

نه بدن از سبزپوشان می‌شود

۱۰۹

نی صدای بانگ مشتاقی درو

نی صفای جرعهٔ ساقی درو

۱۱۰

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند

این چنین کُه را بکلی بر کنند

۱۱۱

بوک بر اجزای او تابد مهی

بوک در وی تاب مه یابد رهی

۱۱۲

چون قیامت کوهها را برکند

بر سر ما سایه کی می‌افکند

۱۱۳

این قیامت زان قیامت کی کمست

آن قیامت زخم و این چون مرهمست

۱۱۴

هر که دید این مرهم از زخم ایمنست

هر بدی کین حسن دید او محسنست

۱۱۵

ای خنک زشتی که خوبش شد حریف

وای گل‌رویی که جفتش شد خریف

۱۱۶

نان مرده چون حریف جان شود

زنده گردد نان و عین آن شود

۱۱۷

هیزم تیره حریف نار شد

تیرگی رفت و همه انوار شد

۱۱۸

در نمکلان چون خر مرده فتاد

آن خری و مردگی یکسو نهاد

۱۱۹

صبغة الله هست خُم رنگ هو

پیسها یک رنگ گردد اندرو

۱۲۰

چون در آن خُم افتد و گوییش قُم

از طرب گوید منم خُم لا تلم

۱۲۱

آن «منم خُم» خود انا الحق گفتنست

رنگ آتش دارد الا آهنست

۱۲۲

رنگ آهن محو رنگ آتشست

ز آتشی می‌لافد و خامش وشست

۱۲۳

چون به سرخی گشت همچون زر کان

پس انا النارست لافش بی زبان

۱۲۴

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم

گوید او من آتشم من آتشم

۱۲۵

آتشم من گر ترا شکیست و ظن

آزمون کن دست را بر من بزن

۱۲۶

آتشم من بر تو گر شد مشتبه

روی خود بر روی من یک‌دم بنه

۱۲۷

آدمی چون نور گیرد از خدا

هست مسجود ملایک ز اجتبا

۱۲۸

نیز مسجود کسی کو چون ملک

رسته باشد جانش از طغیان و شک

۱۲۹

آتش چِه آهن چِه لب ببند

ریش تَشبیه مُشبه را مخند

۱۳۰

پای در دریا منه کم‌گوی از آن

بر لب دریا خمش کن لب گزان

۱۳۱

گرچه صد چون من ندارد تاب بحر

لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر

۱۳۲

جان و عقل من فدای بحر باد

خونبهای عقل و جان این بحر داد

۱۳۳

تا که پایم می‌رود رانم درو

چون نماند پا چو بطانم درو

۱۳۴

بی‌ادب حاضر ز غایب خوشترست

حلقه گرچه کژ بود نی بر دَرست؟

۱۳۵

ای تن‌آلوده بگرد حوض گرد

پاک کی گردد برون حوض مرد

۱۳۶

پاک کو از حوض مهجور اوفتاد

او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد

۱۳۷

پاکی این حوض بی‌پایان بود

پاکی اجسام کم میزان بود

۱۳۸

زانک دل حوضست لیکن در کمین

سوی دریا راه پنهان دارد این

۱۳۹

پاکی محدود تو خواهد مدد

ورنه اندر خرج کم گردد عدد

۱۴۰

آب گفت آلوده را در من شتاب

گفت آلوده که دارم شرم از آب

۱۴۱

گفت آب این شرم بی من کی رود

بی من این آلوده زایل کی شود

۱۴۲

ز آب هر آلوده کو پنهان شود

الحیاء یمنع الایمان بود

۱۴۳

دل ز پایهٔ حوض تن گِلناک شد

تن ز آب حوض دلها پاک شد

۱۴۴

گرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسر

هان ز پایهٔ حوض تن می‌کن حذر

۱۴۵

بحر تن بر بحر دل بر هم زنان

در میانشان برزخ لا یبغیان

۱۴۶

گر تو باشی راست ور باشی تو کژ

پیشتر می‌غژ بدو واپس مغژ

۱۴۷

پیش شاهان گر خطر باشد به جان

لیک نشکیبند ازو با همتان

۱۴۸

شاه چون شیرین‌تر از شکر بود

جان به شیرینی رود خوشتر بود

۱۴۹

ای ملامت‌گر سلامت مر تو را

ای سلامت‌جو رها کن تو مرا

۱۵۰

جان من کوره‌ست با آتش خوشست

کوره را این بس که خانهٔ آتشست

۱۵۱

همچو کوره عشق را سوزیدنیست

هر که او زین کور باشد کوره نیست

۱۵۲

برگ بی برگی ترا چون برگ شد

جان باقی یافتی و مرگ شد

۱۵۳

چون تو را غم شادی افزودن گرفت

روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت

۱۵۴

آنچ خوف دیگران آن امن تست

بط قوی از بحر و مرغ خانه سست

۱۵۵

باز دیوانه شدم من ای طبیب

باز سودایی شدم من ای حبیب

۱۵۶

حلقه‌های سلسلهٔ تو ذو فنون

هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

۱۵۷

داد هر حلقه فنونی دیگرست

پس مرا هر دم جنونی دیگرست

۱۵۸

پس فنون باشد جنون این شد مثل

خاصه در زنجیر این میر اجل

۱۵۹

آنچنان دیوانگی بگسست بند

که همه دیوانگان پندم دهند

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 146
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۷۵
مثنوی معنوی ( دفتر اول و دوم ) بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۳۳۷
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۲۶۶
بامشاد لطف آبادی :

نظرات

user_image
ف-ش
۱۳۸۸/۰۱/۲۴ - ۲۲:۳۹:۴۰
بنام اوهین مگو فردا که فرداها گذشتتا بکلی نگذرد ایام کشتپند من بشنو که تن بند قویستکهنه بیرون کن گرت میل نویستدر اینجا مولوی به داستان خاربن و خارکن اشاره میکند که اگر خاربن از سرراه کنده نشود هرروز زشد میکند و خارکن پیر و ضعیف میشود پس فرصت همین حالا را باید غنیمت شمرد فکر فردا ها غافل کننده استاز نظر مولوی این خویهای بد که در انسان است به منزله خاری است که در راه روئیده وهمین حالا باید آنرا دید وآنراکند این خویها صفت کهنگی دارد وفکر انسان را کهنه و عقب مانده نگه میدارد و اگر ازسر بدر شود حالت نو و فکر نو پیدا میشود(کهنه بیرون کن گرت فکر نویست)آیا ماهیت کهنه ونو در روان انسان چیست؟کهنه آن حالات و افکاریست که به انسان عارض شده و شرطی و ماندگار گردیده است و هر کسی اگر نو اندیشی نداشته باشد ناچار سرو کارش با همین کهنه هاست کهنه ها بیشتر جنبه جسمانی ومغزی و نو ها جنبه روحانی وفطری دارندمعنی کهنه و نو را با قدیم و جدید نباید اشتباه کردمثلابسیاری از آثار قدیمی اگر وارسی شود نو است وتازگی داردمثل همین آثار گرابهای ادبی که از قدیم باقی مانده است اینها هیچوقت کهنه نمیشود فقط برداشت ما ازآنها ممکنست چنین شوددراینجا این نکته به یاد میآید که اصطلاح "شعر نو" که گاه ایتعمال میشوداصطلاح درستی نیست زیرا در مقابل آن "شعر کهنه" معنی پیدا میکند در صورتی که آثار ادبی ما کهنگی نمیپذیرد ومملو از نویها و تازگی هاست شاید بگوئیم فقط سبک بیان در نظر است نه معانی ولی اصطلاح شعرنو به هرحال شعر کهنه را به یاد میآورد که شایسته نیست و اگر گفته شود شعر به سبک جدید و سبک گذشته بهتر است و اصلا شعر نو میتواند فقط یکی از اقسام شعر تلقی شودکه از قافیه آزاد است یا چیزی بین نظم و نثر به حساب آیدیانام دیگری بر آن گذاشته شود(بدیهیست این سخن منافاتی ندارد با اینکه آثار ارزنده ای به سبک شعرجدید وجود دارد)
user_image
حسین رحیمی کیا
۱۳۹۱/۱۱/۱۲ - ۱۵:۲۵:۰۱
خیلی باحاله این شعر.حال کردم.دمت گرم مولانا...بوووس
user_image
امیر حسینی
۱۳۹۱/۱۲/۱۳ - ۲۱:۰۷:۰۷
این بیت نیازمند اصلاح است:مصطفی فرمود از گفت جحیمکو بممن لابه‌گر گردد ز بیممصرع دوم با اصلاحات به این صورت می‌شود: مصطفی فرمود از گفت جحیمکو به مومن لابه‌گر گردد ز بیم
user_image
چنور برهانی
۱۳۹۲/۰۸/۱۰ - ۰۷:۰۱:۲۸
این دو بیت را اصلاح فرمایید:آتشم من گر ترا شکّست و ظنآزمون کن دست را بر من بزنآتشم من گر ترا شد مشتبهروی خود بر روی من یک‌دم بنه(مثنوی، دفتر دوّم، نسخۀ نیکلسون، ابیات 1351- 1352)
user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۰۸/۲۱ - ۱۵:۵۲:۵۳
کژ پیمان به جای بدقول و عهد کژ زیباست
user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۰۸/۲۱ - ۱۵:۵۵:۳۵
مغژ هم که از غیژیدن است به معنی چهار دست و پا راه رفتن اما واپس مغژ هم استادانه است و به معنی از زیر کار در نرو است
user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۰۸/۲۱ - ۱۶:۲۲:۴۳
در مورد پر افشانی کردن نیکلسون چنین تفسیر کرده است:پر افشان بکن یعنی عادت های بد خود را از بین ببر .اما به معنی کار قوی کردن هم است کار کم نظیر .و اما شاید پر افشانی معنی پر ریختن هم بدهد یعنی آثار گمراهی را مانند پرهای فرسوده از تن بریز..
user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۰۸/۲۱ - ۱۶:۳۲:۳۴
دربیت 47 بهشت مصرع اول فردوس است اما بهشت مصرع دوم از مصدر هشتن به معنی ترک کردن است
user_image
مسیح تدین
۱۳۹۵/۱۱/۲۷ - ۱۹:۱۱:۰۹
کهنه بیرون کن منظور ترک گذشته است. ترک هوا منظور ترک امیال و آرزوهایی ست که مربوط به آینده است. ترک این دو تو را به لحظه حال می آورد جایی که نفس از آن بیزار است زیرا که نفس در لحظه حال محو میگردد. همانست که میفرماید "ماضی و مستقبلت پرده خداست".
user_image
منصور
۱۳۹۵/۱۲/۰۹ - ۱۱:۴۷:۵۶
چشم اسپان جز گیاه و جز چرا هر کجا خوانی بگوید: نی، چرا؟ پس ادب کن اسپ را از خوی بد ورنه پیش شاه، باشد اسپ، رداسپ بی راکب چه داند رسم راه؟ شاه باید، تا بداند، شاه‌راه نور حس را نور حق تزیین بود معنی نور علی نور این بودافکار اگر تحت اختیار و رام خود متعالی باشند، و مثبت و منطقی شوند، آنگاه خرد و عقل، نمایان خواهد شد و از فکر تحت مدیریت خود متعالی یا همان مشاهده گری بدون غرض (اغراض خشم و حرص)، بهترین ثمرات به بار خواهد نشست. نتیجه همراهی دو گوهر فکر مثبت و آگاهی ورای فکر (خود متعالی) نور علی نور خواهد بود. اما اگر افکار لجام گسیخته و بدون مدیریت خود متعالی باشند، منفی و زائد می شوند و به دلیل گرفتاری در چنبره حرص و خشم و به دلیل محدودیت دیدگاه من کاذب، به ظلمات و بیراهه منتهی خواهند شد. من کاذب از وابستگی به مجموعهء افکار و هیجان های منفی، بر گرفته شده و بدون آن ها، ماهیت مستقل و واقعی ندارد.منبع: پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
جامه سوسنی
۱۳۹۶/۰۷/۱۱ - ۱۱:۲۱:۰۴
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند این چنین که را بکلی (به کلی )بر کنند
user_image
امیر عشق
۱۳۹۷/۰۱/۳۱ - ۰۴:۲۴:۲۱
این جهان نیست چون هستان شده.. با این مصرع زندگی کنید.. هرجا بهتون سخت گذشت و آزرده شدید یاد این مصرع بیوفتید.
user_image
علی سبزی
۱۳۹۸/۰۱/۰۶ - ۲۱:۲۷:۳۴
استاد شهرام ناظری این ابیات:باز دیوانه شدم من ای طبیبباز سودایی شدم من ای حبیبآنچنان دیوانگی بگسست بندکه همه دیوانگان پندم دهند...رو در آهنگی به نام آواز شوشتری و لیلی و مجنون خونده.
user_image
میم کاف
۱۳۹۸/۰۳/۰۵ - ۱۶:۴۱:۴۵
با تشکر از زحمات.آقای امیرحسین هم بدرستی غلط املایی بیت ذیل را یاداور شده اند. ولی گله مندیم که چرا در متن اصلاح نمی کنید؟!! و لذا غلطِ گیج کننده همچنان سرِ جایِ خود مانده است!!مصطفی فرمود از گفت جحیمکو بممن لابه‌گر گردد ز بیم(کو به مومن، لابه گر گردد ز بیم)
user_image
هدهد
۱۳۹۸/۰۵/۱۳ - ۱۵:۱۴:۲۵
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر...عزیزان اینجا "صد" به چه معناست؟
user_image
سعادت
۱۳۹۸/۱۲/۱۳ - ۱۷:۰۶:۵۶
با درود بر تو هدهد جانگمان کنم منظور این است که اگرچه صد تا مثل من هم نمیتونن تحمل کنن دریا رو ولی انقدر عاشق دریا هستم که شکیبایی هم ندارم و میخواهم به دریا بروممضمونش شباهت زیادی به این بیت از حافظ داره :خیال حوصله ی بحر میپزد هیهاتچه هاست در سرِ این قطره ی محال اندیش . . .
user_image
محمد
۱۳۹۹/۰۱/۱۰ - ۰۱:۰۴:۰۴
غژ غژ کردن هنوز در میان مردمان تاجیک و هزاره افغانستان کاربرد دارد و کلمه ای است اصیل و به معنای دست دست کردن و سرو صدابه معنای جنجال کردن است ،یعنی دراین جا وقتی مولانا می گوید مغژ یعنی توبه ات را به تعویق نینداز.
user_image
سیامک یوسفی
۱۳۹۹/۰۳/۱۹ - ۰۹:۱۶:۰۷
تیر پران بین و ناپیدا کمانجانها پیدا و پنهان جان جان"جانها" با وزن شعر هماهنگی ندارد! شاید درست تر باشد اگر بگوییم:جان ما پیدا و پنهان جان جان
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۰۸ - ۱۹:۳۳:۵۱
این جهان نیست چون هستان‏ شده / و آن جهان هست بس پنهان شده‏ [باران انوار اثیری فیوضات الهی ، زیر بنای ادراک جهان پیرامون]
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۱۶ - ۱۱:۴۶:۳۴
نور حس را نور حق تزیین بود - معنی‏ نُورٌ عَلی‏ نُورٍ این بود نور حسی می‏کشد سوی ثری‏ - نور حقش می‏برد سوی علی‏ *** [انسان  نورانی فروزان نامحدود، ارتقاء حس به سطوح بالاتر . حسِ ثری در مقابلِ حس علی.] 3.1:100.3
user_image
مهدی نمازیان
۱۴۰۲/۰۴/۱۲ - ۱۱:۲۶:۲۳
در مورد جنس آتش جهنم و ماهیتی که دارد بحث های فراوانی ست.برای این مطلب بایستی به عنوان مقدمه عرض کرد که مثنوی و قران قرین یکدیگرند و می توان با توجه به آیات قرانی کلید های تفسیر مثنوی را دریافت و بر عکس. ابتدا به این ابیات توجه کنیم: مصطفی فرمود از گفت جحیم کو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم گویدش بگذر ز من ای شاه زود هین که نورت سوز نارم را ربود پس هلاک نار، نور مؤمنست زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست نار ضد نور باشد روز عدل کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل از این ها بر می آید که نور ضد نار جهنم است یعنی به عبارتی می توان گفت که آتش جهنم از جنس تاریکی ست و آن تاریکی هم از جنس تاریکی که بر روح و قلب حادث می شود. آیات قرآن هم بر این مسئله تاکید دارند به عنوان مثال به سوره ی بقره توجه کنیم. فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ ۖ أُعِدَّتْ لِلْکَافِرِینَ  بنابراین از آتشی که هیزمش مردم و سنگ هایند، بپرهیزید    اینجا به صراحت تاکید شده که آتش جهنم از جنس خود آدمی ست یا سوره طه: مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَیٰ و هر کس از یاد من روی گردان شود، زندگی (سخت و) تنگی خواهد داشت؛ و روز قیامت، او را نابینا محشور می‌کنیم!»   جالب است که در تاریکی محشور می شود   یا سوره همزه که در مورد آتش جهنم می گوید: الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَی الْأَفْئِدَةِ آتشی که از دلها سرمی‌زند! با توجه به تمام این ها می توان گفت که نار یا آتش جهنم ضد نور است یعنی از جنس تاریکی ست و عذاب هایی که از آن سخن گفته می شود یعنی عذابی که شخص را با تاریکی عذاب می کنند و آن هم چه نوع تاریکی؟تاریکی از جنس تاریکی روح و قلب.
user_image
رهی رهگذر
۱۴۰۲/۱۱/۰۱ - ۱۲:۴۰:۳۶
با درود، فکر کنم در بیت ۶۷، « بَوُد » باید تلفظ شود، نه « بُودْ ».