مولانا

مولانا

بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب

۱

نفسِ خود را کُش جهان را زنده کُن

خواجه را کشتست او را بنده کُن

۲

مدعیِ گاو، نفس تُست هین

خویشتن را خواجه کردست و مِهین

۳

آن کشندهٔ گاو، عقل تُست رو

بر کشنده گاوِ تن منکر مشو

۴

عقل اسیرست و همی خواهد ز حق

روزیی بی رنج و نعمت بر طَبَق

۵

روزی بی رنج او موقوف چیست

آنکِ بُکشد گاو را کاصل بدیست

۶

نفس گوید چون کُشی تو گاو من

زانک گاوِ نفس باشد نقش تن

۷

خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا

نفسِ خونی خواجه گشت و پیشوا

۸

روزیِ بی‌رنج می‌دانی که چیست

قوتِ ارواحست و ارزاق نبیست

۹

لیک موقوفست بر قربان گاو

گنج اندر گاو دان ای کُنج‌کاو

۱۰

دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام

دادمی در دست فهم تو زمام

۱۱

دوش چیزی خورده‌ام افسانه است

هرچه می‌آید ز پنهان خانه است

۱۲

چشم بر اسباب از چه دوختیم

گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم

۱۳

هست بر اسباب اسبابی دگر

در سبب منگر در آن افکن نظر

۱۴

انبیا در قطع اسباب آمدند

معجزات خویش بر کیوان زدند

۱۵

بی‌سبب مر بحر را بشکافتند

بی زراعت چاشِ گندم یافتند

۱۶

ریگها هم آرد شد از سعیشان

پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان

۱۷

جمله قرآن هست در قطع سبب

عز درویش و هلاک بولهب

۱۸

مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند

لشکرِ زفتِ حبش را بشکند

۱۹

پیل را سوراخ سوراخ افکند

سنگِ مرغی کو به بالا پر زند

۲۰

دُمِ گاوِ کشته بر مقتول زن

تا شود زنده همان دَم در کفن

۲۱

حلق‌ببریده جهد از جای خویش

خون خود جوید ز خون‌پالای خویش

۲۲

همچنین ز آغاز قرآن تا تمام

رفضِ اسبابست و علت والسلام

۲۳

کشفِ این نه از عقل کارافزا شود

بندگی کن تا تورا پیدا شود

۲۴

بند معقولات آمد فلسفی

شهسوار عقلِ عقل آمد صفی

۲۵

عقلِ عقلت مغز و عقلِ تست پوست

معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست

۲۶

مغزجوی از پوست دارد صد ملال

مغز نغزان را حلال آمد حلال

۲۷

چونک قشر عقل صد برهان دهد

عقل کل کی گام بی ایقان نهد

۲۸

عقل دفترها کند یکسر سیاه

عقلِ عقل آفاق دارد پر ز ماه

۲۹

از سیاهی و سپیدی فارغست

نورِ ماهش بر دل و جان بازغست

۳۰

این سیاه و این سپید ار قدر یافت

زان شب قدرست کاختروار تافت

۳۱

قیمت همیان و کیسه از زرست

بی ز زر همیان و کیسه ابترست

۳۲

همچنانک قدر تن از جان بود

قدر جان از پرتو جانان بود

۳۳

گر بُدی جان زنده بی پرتو کنون

هیچ گفتی کافران را مَیتِّون

۳۴

هین بگو که ناطقه جو می‌کَنَد

تا به قرنی بعد ما آبی رسد

۳۵

گرچه هر قرنی سخن‌آری بود

لیک گفت سالفان یاری بود

۳۶

نه که هم توریت و انجیل و زبور

شد گواه صدق قرآن ای شکور

۳۷

روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب

کز بهشتت آورد جبریل سیب

۳۸

بلک رزقی از خداوند بهشت

بی‌صُداع باغبان بی رنج کِشت

۳۹

زانک نفع نان در آن نان دادِ اوست

بدهدت آن نفع بی تُوْسیطِ پوست

۴۰

ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست

نان بی سفره ولی را بهره‌ایست

۴۱

رزق جانی کی بری با سعی و جست

جز به عدل شیخ کو داود تست

۴۲

نفس چون با شیخ بیند کام تو

از بن دندان شود او رام تو

۴۳

صاحب آن گاو رام آنگاه شد

کز دَمِ داود او آگاه شد

۴۴

عقل گاهی غالب آید در شکار

برسگ نفست که باشد شیخ یار

۴۵

نفس اژدرهاست با صد زور و فن

روی شیخ او را زمرد دیده کَن

۴۶

گر تو صاحب گاو را خواهی زبون

چون خران سیخش کن آن سو ای حرون

۴۷

چون به نزدیک ولی الله شود

آن زبان صد گزش کوته شود

۴۸

صد زبان و هر زبانش صد لغت

زرق و دستانش نیاید در صفت

۴۹

مدعی گاوِ نفس آمد فصیح

صد هزاران حجت آرد ناصحیح

۵۰

شهر را بفریبد الا شاه را

ره نتاند زد شه آگاه را

۵۱

نفس را تسبیح و مُصحف در یمین

خنجر و شمشیر اندر آستین

۵۲

مُصحف و سالوس او باور مکن

خویش با او هم‌سِر و هم‌سَر مکن

۵۳

سوی حوضت آورد بهر وضو

واندر اندازد تورا در قعر او

۵۴

عقل نورانی و نیکو طالبست

نفسِ ظلمانی برو چون غالبست؟

۵۵

زانک او در خانهٔ عقلِ تو غریب

بر درِ خود سگ بود شیرِ مهیب

۵۶

باش تا شیران سوی بیشه روند

وین سگان کور آنجا بگروند

۵۷

مکر نفس و تن نداند عام شهر

او نگردد جز به‌وحی القلب قهر

۵۸

هر که جنس اوست یار او شود

جز مگر داود کان شیخت بود

۵۹

کو مبدل گشت و جنس تن نماند

هر که را حق در مقام دل نشاند

۶۰

خلق جمله علتی‌اند از کمین

یار علت می‌شود علت یقین

۶۱

هر خسی دعوی داودی کند

هر که بی تمییز کف در وی زند

۶۲

از صیادی بشنود آواز طیر

مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر

۶۳

نَقد را از نَقل نشناسد غویست

هین ازو بگریز اگر چه معنویست

۶۴

رُسته و بر بسته پیش او یکیست

گر یقین دعوی کند او در شکیست

۶۵

این چنین کس گر ذکی مطلقست

چونش این تمییز نبود احمقست

۶۶

هین ازو بگریز چون آهو ز شیر

سوی او مشتاب ای دانا دلیر

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 270
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۵۱۵
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۴۸۹
مثنوی معنوی ( دفتر سوم و چهارم )  بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۱۵۲

نظرات

user_image
جواد
۱۳۹۱/۰۸/۲۴ - ۰۹:۳۵:۰۸
مصرع اول شعر حرف // را دوم// احتمالا اضافی استنفس خود را کش جهانی زنده کن به نظر از لحاظ وزنی بهتر میاد
user_image
محمد امین مروتی
۱۳۹۴/۰۲/۰۷ - ۰۸:۵۹:۳۴
طریقت دلمحمد امین مروتیamin-mo.blogfa.com مولوی در دفتر سوم مثنوی در داستان دقوقی می گوید مستجاب بودن دعا مربوط به پاکی دل است. دقوقی در رویای صادقه ای کشتیی را غرق در طوفان می بیند و از خدا می خواهد مسافران کشتی را نجات دهد. از آن سوی مسافران مانند همة مردم عادی دست به دعا بر داشته بودند. اما از سر اضطرار و اجبار و در واقع این دعای دل پاک دقوقی بود که به دادشان رسید نه دعای خودشان:اهل کشتی از مهابت کاستهنعره ی وا ویل ها برخاستهدست ها در نوحه بر سر می‌زدندکافر و ملحد همه مخلص شدندبا خدا با صد تضرع آن زمانعهدها و نذرها کرده به جاناز همه اومید ببریده تمامدوستان و خال و عم بابا و مامزاهد و فاسق شد آن دم متقیهمچو در هنگام جان کندن شقینه ز چپشان چاره بود و نه ز راستحیله‌ها چون مرد، هنگام دعاست چون دقوقی آن قیامت را بدیدرحم او جوشید و اشک او دویدگفت یا رب منگر اندر فعلشاندستشان گیر ای شه نیکو نشانخوش سلامتشان به ساحل با زبرای رسیده دست تو در بحر و برما ز آز و حرص خود را سوختیموین دعا را هم ز تو آموختیمحرمت آن که دعا آموختیدر چنین ظلمت چراغ افروختیهمچنین می‌رفت بر لفظش دعاآن زمان چون مادران با وفااشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعابی خود از وی می بر آمد بر سمامولوی کی گوید دعای بی خودانة دقوقی عامل نجات آن جماعت شد:آن دعای بی خودان خود دیگرستآن دعا زو نیست گفتِ داورستآن دعا حق می‌کند چون او فناستآن دعا و آن اجابت از خداستو این خوی مردان حق است که مانند خدایشان بی علت و رشوت، بر خلق شفیق باشند:بندگان حق رحیم و بردبارخوی حق دارند در اصلاح کارمهربان، بی‌رشوتان˚ یاری‌گراندر مقام سخت و در روز گرانهین بجو این قوم را ای مبتلاوفق حدیث قدسی خداوند بر صافی دل آدمیان نظر می کند نه ادعاهایشان:حق همی‌گوید نظرمان در دلستنیست بر صورت که آن آب و گلستتو همی‌گویی مرا دل نیز هستدل فراز عرش باشد نه به پستدر گل تیره یقین هم آب هستلیک زان آبت نشاید آب‌دستزانک گر آبست مغلوب گلستپس دل خود را مگو کین هم دلستآن دلی کز آسمانها برترستآن دل ابدال یا پیغامبرستپاک گشته آن ز گل، صافی شدهدر فزونی آمده وافی شدهمولانا ادامه می دهد دل، جوهر عالم است و اگر دل خوش نباشد عسل و شیر هم خوشمزه نخواهند بود:لطفِ شیر و انگبین، عکسِ دلستهر خوشی را، آن خوش از دل˚ حاصلستپس بود دل˚ جوهر و عالم˚ عَرَضسایه ی دل چون بود دل را غرض؟مولانا در پایان قصة دقوقی نتیجه می گیرد: هر که را دل پاک شد از اعتلالآن دعااش می‌رود تا ذوالجلالو به عنوان شاهد مثال ، "به حکایت آن طالب روزیِ حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او"، بر می گردد:یادم آمد آن حکایت کان فقیرروز و شب می‌کرد افغان و نفیروز خدا می‌خواست روزی حلالبی شکار و رنج و کسب و انتقالاز قضای الهی گاوی به خانة او می آید. فقیر دلش گرم است که آمدن گاو به خانه اش، حاصل استجابت دعای اوست و از ذوق استجابت،گاو را می کشد و بین فقرا تقسیم می کند:صاحب گاوش بدید و گفت هینای به ظلمت گاو من گشته رهینهین چراکشتی بگو گاو مراابله طرار انصاف اندر آ؟گفت من روزی ز حق می‌خواستمقبله را از لابه می‌آراستمآن دعای کهنه‌ام شد مستجابروزی من بود؛ کِشتم، نَک جوابصاحب گاو عصبانی می شود و دعوا نزد داوود نبی می برد:او ز خشم آمد گریبانش گرفتچند مشتی زد به رویش ناشکفتمی‌کشیدش تا به داود نبیکه بیا ای ظالم گیج غبیو هوچی گری آغاز می کند که اگر به دعا کار بر می آمد همة گدایان، به مکنت می رسیدند و هر کس به مال دیگری دست دراز می کرد و سنگ روی سنگ بند نمی شد:ای مسلمانان دعا مال مراچون از آن او کند بهر خداگر چنین بودی همه عالم بدینیک دعا املاک بردندی به کینگر چنین بودی گدایان ضریرمحتشم گشته بدندی و امیرو این ادعا هیچ حجت شرعی ندارد. نه با تو معامله ای کرده ام و نه بخششی در کار بوده است:این دعا کی باشد از اسبابِ ملککی کشید این را شریعت خود به سلکبیع و بخشش یا وصیت یا عطایا ز جنسِ این شود ملکی تو رادر کدامین دفترست این شرع نوگاو را تو باز ده یا حبس رو؟فقیر هم به خدا استغاثه می کرد تو که حال من و دلم را بهتر می دانی:او به سوی آسمان می‌کرد روواقعهی ما را نداند غیر تودر دل من آن دعا انداختیصد امید اندر دلم افراختیذوق خطاب خداوند در روز الست با بندگانش در دل بندگان حقیقی هست و باعث می شود شداید و محنت ها را به هیچ انگارند:همچنانک ذوق آن بانگ الستدر دل هر مؤمنی تا حشر هستتا نباشد در بلاشان اعتراضنه ز امر و نهی حقشان انقباضهر که خوابی دید از روز الستمست باشد در ره طاعات مستمولانا به دنبالة قصه می پردازد و می گوید:چون ندارد شرحِ این معنی، کرانخر به سوی مدعیِ گاو رانداوود صحبت طرفین دعوا را می شنود:چونک داود نبی آمد برونگفت هین چونست این احوال چون؟مدعی گفت ای نبی الله، دادگاو من در خانه او در فتادکشت گاوم را بپرسش که چراگاو من کشت او، بیان کن ماجراگفت داوودش بگو ای بوالکرمچون تلف کردی تو ملک محترم؟هین پراکنده مگو، حجت بیارتا به یک سو گردد این دعوی و کارگفت ای داود بودم هفت سالروز و شب اندر دعا و در سؤالاین همی‌جستم ز یزدان کای خداروزیی خواهم حلال و بی عنابعد این جمله دعا و این فغانگاوی اندر خانه دیدم ناگهانچشم من تاریک شد، نه بهر لوتشادی آن که قبول آمد قنوتکُشتم آن را تا دهم در شکر آنکه دعای من شنود آن غیب‌داناما این احتجاجات با ظاهر شرع منافات دارد و داوود از روی ظواهر علیه فقیر حکم می دهد:گفت داود این سخن ها را بشوحجت شرعی درین دعوی بگوتو روا داری که من بی حجتیبنهم اندر شهر، باطل˚ سنتی؟رو بده مال مسلمان، کژ مگورو بجو وام و بده باطل مجوفقیر آه از نهادش بر آمد که و از خدا خواست که داوود را به حقیقت ماجرا واقف کند.داوود هم از طرفین خواست تا با خدایش خلوت کند :گفت ای شه تو همین می‌گوییمکه همی‌گویند اصحاب ستم؟سجده کرد و گفت کای دانای سوزدر دل داود انداز آن فروزدر دلش نه آنچ تو اندر دلمتا دل داود بیرون شد ز جایگفت هین امروز، ای خواهان گاو!مهلتم ده وین دعاوی را مکاوتا روم من سوی خلوت در نماز،پرسم این احوال از دانای رازمردان خدا مانند دقوقی و داوود در حین مناجات به حقایق پنهان عالم دست می یابند و اصل و جوهرِ دیانت چیزی جز روزن گشودن جان به سوی حقایق نیست:خوی دارم در نماز این التفاتمعنی قرة عینی فی الصلوةروزن جانم گشادست از صفامی‌رسد بی واسطه، نامه ی خدادوزخست آن خانه کان بی روزنستاصل دین ای بنده، روزن کردنستداوود می گوید خلوت کردن من در نماز برای تعلیم مردم و مانند نوعی تاکتیک جنگی است و گرنه کیفیت این نماز متفاوت از نماز مردمان است:رفتنم سوی نماز و آن خلابهر تعلیمست ره مر خلق راکژ نهم تا راست گردد این جهان"حَربُ خُدعَه" این بود ای پهلواندر فرو بست و برفت آنگه شتابسوی محراب و دعای مستجابحق نمودش آنچ بنمودش تمامگشت واقف بر سزای انتقامروز دیگر جمله خصمان آمدندپیش داود پیمبر صف زدندداوود که اکنون بر حقیقت ماجرا واقف شده ، می داند باید مانند خدا ستارالعیب و راز پوش باشد و آبروی مدعی را نبرد. لذا از مدعی می خواهد از ادعایش دست بدارد که با هوچی گری او مواجه می شود:گفت داودش: خمش کن رَو، بهلاین مسلمان را ز گاوت کن بِحِلچون خدا پوشید بر تو ای جوانرو خَمُش کن، حقّ ِستاری بدانگفت واویلی! چه حکم ست این؟ چه داد؟از پیِ من شرع نو خواهی نهاد؟همچنین تشنیع می‌زد برملاکالصلا هنگام ظلمست الصلاداوود این بار می گوید همه اموالت و حتی زنت از آن اوست.بعد از آن داود گفتش کای عنودجمله مال خویش او را بخش زودورنه کارت سخت گردد گفتمتتا نگردد ظاهر از وی استمتخاک بر سر کرد و جامه بر دریدکه به هر دم می‌کنی ظلمی مزیدیک‌دمی دیگر برین تشنیع راندباز داودش به پیش خویش خواندگفت چون بختت نبود ای بخت‌کورظلمت آمد اندک اندک در ظهوررو که فرزندان تو با جفت توبندگان او شدند افزون مگوسنگ بر سینه همی‌زد با دو دستمی‌دوید از جهل خود بالا و پستخلق هم اندر ملامت آمدندکز ضمیر کار او غافل بدندمردم هم با او در تشنیع داوود، همصدا شدند:عامه ی مظلوم‌کشِ ظالم‌پرستاز کمین ، سگشان سوی داود جستروی در داود کردند آن فریقکای نبی مجتبی بر ما شفیقاین نشاید از تو کین ظلمیست فاشقهر کردی بی‌گناهی را بلاشداوود دیگر حقیقت ماجرا را بازگفت که این مدعی بندة جد آن فقیر بوده. خواجه را کشته و اموال او را به تملک خود در آورده. شاهد هم آن که کارد و جسد را در زیر فلان درخت پنهان کرده است:گفت ای یاران زمان آن رسیدکان سر مکتوم او گردد پدیدجمله برخیزید تا بیرون رویمتا بر آن سر نهان واقف شویمدر فلان صحرا درختی هست زفتشاخه اش انبُه و بسیار و چفتسخت راسخ خیمه‌گاه و میخ اوبوی خون می‌آیدم از بیخ اوخون شدست اندر بن آن خوش درختخواجه راکشتست این منحوس‌بختاز آن جا که این مدعی لیاقت حلم و ستاری خدا را نداشت، در این مدت حالی از زن خواجه و فرزندان او نپرسید و به درگاه خدا استغفار نکرد. خدای هم دعای آن فقیر را استجابت کرد و راز اورا فاش کرد:تا کنون حلمِ خدا پوشید آنآخر از ناشکری آن قلتبانکه عیال خواجه را روزی ندیدنه به نوروز و نه موسم های عیدبی‌نوایان را به یک لقمه نجستیاد ناورد او ز حق های نخستتا کنون از بهرِ یک گاو این لعینمی‌زند فرزند او را در زمینخدا جرم اورا پوشیده بود ولی این خودِ نفس ظالم است که با زیاده خواهی، آبروی خودش را می برد. هم چنان که در قیامت دست و پای بشر علیه او گواهی می دهند:او به خود برداشت پرده از گناهورنه می‌پوشید جرمش را الهکافر و فاسق درین دور گزندپرده خود را به خود بر می‌درندظلم˚ مستورست در اسرارِ جانمی‌نهد ظالم به پیشِ مردمانپس همینجا دست و پایت در گزندبر ضمیر تو گواهی می‌دهندمولانا می گوید این خود افشایی و حق پوشی ، خاصه در زمان خشم و مجادله ظاهر می شود:خاصه در هنگام خشم و گفت و گومی‌کند ظاهر سرت را مو بموظلم مانند یک مامور و موکل الهی به جوارح می گوید مرا افشا کنید:چون موکل می‌شود ظلم و جفاکه هویدا کن مرا ای دست و پانفس جزئی از آتش است و در روز قیامت با پای خود به سمت اصل خود یعنی آتش می رود و بدان ملحق می گردد:نفس تو هر دم بر آرد صد شرارکه ببینیدم منم ز اصحاب نارجزو نارم سوی کل خود روممن نه نورم که سوی حضرت شومهمچنان کین ظالمِ حق ناشناسبهر گاوی کرد چندین التباس مولانا می گوید از این نفسانیت که از فرط رعونت، توبه و استغفار و استغاثه و زاری به درگاه خدا نمی کند ، ببُر:او ازو صد گاو برد و صد شترنفس اینست ای پدر از وی ببُرنیز روزی با خدا زاری نکردیا ربی نامد ازو روزی به دردکای خدا خصم مرا خشنود کنگر منش کردم زیان، تو سود کنگر خطا کُشتم، دیت بر عاقله‌ستعاقله ی جانم تو بودی از الستچون برون رفتند سوی آن درختگفت ای سگ جد او را کشته‌ایتو غلامی! خواجه زین رو گشته‌ایخواجه را کُشتی و بردی مال اوکرد یزدان آشکارا حال اوآن زنت او را کنیزک بوده استبا همین خواجه جفا بنموده استتو غلامی کسب و کارت ملک اوستشرع جستی؟ شرع بستان؛ رو نکوستهمچنان کردند چون بشکافتنددر زمین آن کارد و سر را یافتندولوله در خلق افتاد آن زمانهر یکی زنار ببرید از میانبعد از آن گفتش بیا ای دادخواهداد خود بستان بدان روی سیاههم بدان تیغش بفرمود او قصاصکی کند مکرش ز علم حق خلاصحلم حق گرچه مواساها کندلیک چون از حد بشد، پیدا کندخون نخسپد درفتد در هر دلیمیل جست و جوی و کشف مشکلیاقتضای داوریّ ِ ربِ دینسر بر آرد از ضمیر آن و اینچونک پیدا گشت سرّ ِ کار اومعجزه داود شد فاش و دوتو،خلق جمله سر برهنه آمدندسر به سجده بر زمین ها می‌زدندما همه کوران اصلی بوده‌ایماز تو ما صد گون عجایب دیده‌ایممولانا در پایان نتیجه می گیرد که مدعی، همان نفس بشر است که کتمان حقایق و حق کشی می کند. حق را کشته و خود بر جای ان نشسته و وانمود می کند که بر جای حق نشسته. فقیر همان عقل است که در بند نفس اسیر است و عشق و پیر همان داوود است که دست فقیر را می گیرد و او را نجات می دهد:نفس خود را کُش جهانی را زنده کنخواجه را کُشته ست، او را بنده کنمدعیّ گاو، نفس توست، هینخویشتن را خواجه کردست و مِهینو در دفاع از عقل می گوید نفس تن پرور است و کشتن گاو، در واقع کشتن تن و کنترل تن پروری است:آن کشنده ی گاو، عقل توست روبر کشنده ی گاوِ تن، منکر مشوفقیر از خدا می خواهد تا او را روزی بی زحمت بدهد. مولانا می گوید منظور از "روزی بی زحمت" زمانی حاصل می شود که اصل همة مرارت ها یعنی تن و نفس را سر ببری. از تن رها شوی و جمله جان گردی. پس "روزی بی زحمت" ربطی به کاهلی و تن پروری متعارف صوفیان متقدم ندارد:عقل اسیرست و همی خواهد ز حقروزیی بی رنج و نعمت بر طَبَقروزی بی رنج، او موقوف چیست؟آنک بکشد گاو را؛ کاصل بدی استنفس گوید چون کشی تو گاو من؟زانک گاوِ نفس باشد؛ نقش تنخواجه‌زاده ی عقل، مانده بی‌نوانفسِ خونی، خواجه گشت و پیشوادر واقع روزی بی رنج غذای ارواح است و به عالم معنا برمی گردد و مستلزم کشتن گاو نفس است:روزی بی‌رنج، می‌دانی که چیست؟قوت ارواحست و ارزاق نبیستلیک موقوفست بر قربان گاوگنج اندر گاو دان، ای کنج‌کاومولانا نتیجة دیگری هم از این داستان می گیرد و آن این که کار اولیاء و انبیاء به اذن خداوند، خارج از دائرة علت و معلول است. در این داستان به ظاهر همة شواهد عقلی و شرعی علیه فقیر است ولی حقیقت چیز دیگری است:چشم بر اسباب از چه دوختیمگر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم؟هست بر اسباب، اسبابی دگردر سبب منگر، در آن افکن نظرمولانا ادامه می دها همة معجزات انبیاء در نفی اسباب است:انبیا در قطع اسباب آمدندمعجزات خویش بر کیوان زدندبی‌سبب مر بحر را بشکافتندبی زراعت چاش گندم یافتندجمله قرآن هست در قطع سببعزّ درویش و هلاک بولهبهمچنین ز آغاز قرآن تا تمامرفض اسبابست و علت والسلامدر واقع راه دل از راه عقل ابزاری و جزئی که اسیر نفس است، جداست و از تصفیه و تزکیه دل حاصل می شود.چنان که در مورد داوود و دقوقی دیدیم:کشف این نه از عقل کارافزا شودبندگی کن تا ترا پیداشودمولانا طعنه ای هم به فلاسفه می زند که از شهود و راه دل بی خبرند. عقل کارافزا همان عقل جزئی و ابزاری است ولی عقلِ عقل یعنی حقیقت عقل، عقل کلی است که به انسان صفی و حقیقت بین سواری می دهد و کارگزار و آلت دست نفسانیت نیست:بندِ معقولات آمد فلسفیشهسوارِ عقلِ عقل آمد صفیعقلِ عقلت مغز و عقلِ توست˚ پوستمعده ی حیوان، همیشه پوست‌جوستمغزجوی از پوست دارد صد ملالمغز، نغزان را حلال آمد حلالچونک قشرِ عقل، صد برهان دهدعقل کل، کَی گام بی ایقان نهدعقل دفترها کند یک سر سیاهعقل عقل، آفاق دارد پر ز ماهمولانا به خود خطاب می کند که سخنان من سخنان آینده است و به مثابة کندنِ جویی است که در آینده آبی در آن جاری می شود. مولانا می گوید درست است که وفق حدیث نبوی هر صد سال مصلحی می آید تا دین مرا تجدید و احیا کند؛ اما سخنان من هم به این مجددان ، در کارشان یاری خواهد رساند:هین بگو که ناطقه جو می‌کندتا به قرنی بعد ما آبی رسدگرچه هر قرنی، سخن‌آری بودلیک گفت سالفان یاری بوداین سخن مولانا درخور توجه بیشتری است که در احیا و تجدید دین تلفیقی از فکر سلف و خلف را راهگشا می داند.مولانا باز برای احتراز از سوء تفاهم بیکارگی،معنای رزق بی زحمت را توضیح می دهد که این رزق، از جنس جان است و بر روی سفرة اولیاء الهی یافت می شود. در عالم ماده است که اکتساب و تلاش لازم است. درعالم جان، نخواستن و ندویدن کارگشاست:ذوق پنهان، نقش نان، چون سفره ای استنان بی سفره ولی را بهره‌ایسترزقِ جانی کَی بری با سعی و جستجز به عدل شیخ کو داود تستنفس وقتی ببند دستت در دست یک ولی واقعی است، رام می شود و زبانش که پیش از آن دراز بود، کوتاه می گردد:نفس چون با شیخ بیند کام تواز بنِ دندان شود او رامِ توچون به نزدیک ولی الله شودآن زبان صد گزش کوته شودصد زبان و هر زبانش صد لغتزرق و دستانش نیاید در صفتمدعیّ ِ گاو ، نفس آمد فصیحصد هزاران حجّت آرد، ناصحیحشهر را بفریبد الا شاه راره نتاند زد شه آگاه رانفس در پشت شرع و دین پنهان می شود ولی مرد خدا را نمی تواند فریب دهد:نفس را تسبیح و مصحف در یمینخنجر و شمشیر اندر آستینمصحف و سالوس او باور مکنخویش با او هم‌سر و هم‌سر مکنسوی حوضت آورد بهر وضوواندر اندازد ترا در قعر اوباز هم مولانا از عقل در برابر نفس دفاعی جانانه می کند و می گوید عقل شیری است که سگ نفس آن را مخلوع کرده و بر جایش نشسته:عقل، نورانی و نیکو طالبستنفس ظلمانی برو چون غالبستزانک او در خانه، عقلِ تو غریببر درِ خود سگ بود شیر مهیبمردان خدا – برغم عوام- از الهام و وحی قلبی برخوردارند:مکر نفس و تن نداند عامِ شهراو نگردد جز به وحی القلب، قهرهر که جنس اوست یار او شودجز مگر داود کان شیخت بودمردم بیمارند و به این علت از سلامتی حقیقی بی خبرند و جانب ظاهر را می گیرند:خلق، جمله علتی‌اند از کمینیارِ علت می‌شود علت یقینهر خسی دعوی داودی کندهر که بی تمییز کف در وی زندهر صدایی ولو صفیر شکارچیان آن ها را از راه به در می برد؛ چرا که بستة نقل عاریتی اند نه عقل نقد:از صیادی بشنود آواز طیرمرغ ابله می‌کند آن سوی سیرنقد را از نقل نشناسد غوی استهین ازو بگریز اگر چه معنویستعقل نوعی رویش از خود است و نقل نوعی بربستن عاریتی سخنان دیگران بر خود:رُسته و بر بسته پیش او یکی استگر یقین دعوی کند او در شکی استاین چنین کس گر ذکیّ ِ مطلق استچونش این تمییز نبود احمق استمولانا در ادامه و به عنوان شاهد مثالی دیگر و بر سبیل تداعیات مالوفش حکایت گریختن عیسی (ع) از انسان های احمق را شرح می دهد.مولوی در این حکایت چندین لطیفة عرفانی را به تصویر می کشد:نخست آن که شرط استجابت دعا و بلکه شرط درستی همة اعمال، و بلکه شرط یک زندگی معنوی، درستی دل و پاکی آن است. و حقیقت دین روزن گشودن از جان به سوی حقیقت از راه تطهیر دل است.دوم آن که شرع و عقل به ظاهر حکم می کنند ولی باطن امور یا به عبارت دیگر حقیقت امور ممکن است با ظاهر آن یکی نباشد.سوم آن که نفس، عقل را اسیر مطامع خود می کند و عشق است که عقل را نجات می دهد.چهارم آن که سخنان من مولوی فراتر از زمان خودم می رود و هر قرنی مصلح خود را دارد که آموزه های سلف و من جمله مرا در تجدید معارف دینی به نیکی به کار می گیرد. و به راستی که تاریخ بر این سخن مولانا مهر تایید زده است و سخن او همچنان چون برگ زر خانه به خانه می رود و خانة دلِ دوست دارانش را معطر می کند.
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۲/۲۲ - ۱۹:۵۴:۳۹
مروتی جان دست مریزاد که نیکو تفسیری آوردی!
user_image
مهران
۱۳۹۶/۰۹/۱۱ - ۰۲:۴۹:۰۲
مولوی بر خلاف دفتر اول که می گه:ای دریغا لقمه ای دو خورده شدجوشش فکرت از آن پژمرده شد، در این دفتر سوم این رو می گه:دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمامدادمی در دست فهم تو زمامدوش چیزی خورده‌ام افسانه استهرچه می‌آید ز پنهان خانه استکه یعنی اصلا نفسی وجود نداره ک بخواد نابود بشه، اصلا شخصی وجود نداره که بخواد به عرفان برسه. همیشه همه اش کار او بوده. کار آنی که از پنهان خانه انجامش می ده. همه چیز، همه ی تصمیمات، همه ی اتفاق ها کار او بوده. نه گناهی وجود داره و نه کار ثوابی، نه خوبی و نه بدی. اصلا شخصی وجود نداره که بخواد گناه بکنه. همه اش اوست. و این ها همه بازیه. برای اینکه نفس را از بین ببری باید وجود داشته باشی.
user_image
?????
۱۳۹۶/۱۰/۱۹ - ۱۴:۳۵:۴۸
با این فرضیه٬ شما مشکلی با خودکشی نباید داشته باشید.چون شخصی وجود نداره که بمیره٬پس اگر میتونید امتحان کنید.
user_image
مهران
۱۳۹۶/۱۱/۳۰ - ۱۱:۰۰:۵۴
دوست گرامی. این فرضیه من نیست، چیزیه که مولوی گفته و تمام عرفا و گوروها هم همین رو گفتند.البته که وجود واقعی ما نمی میره، فقط جسمه که می میره و من جسم نیستم.
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۷/۰۸ - ۰۱:۳۴:۵۳
حکایت درویشی که در زمان داود ع روزی بی زحمت می خواست 4"کشته شدن عقل به دست نفس"نفس خود را کش، جهان را زنده کنخواجه را گشته است،او را بنده کن4502اگر نفس خواهنده را آرام کردی نه تنها خودت بلکه جهان را زنده کرده ای.یا به جهان جاری زنده راه پیدا کرده ای.مانع این رسیدن نفس است با خواستن های مادی و معنوی و افکار گوناگون.(مرتبط با آیه 32 مائده .هر کس یکی را زنده کند گویا همه مردم را زنده کرده است.)مدعی گاو، نفس توست،هینخویشتن را خواجه کرده ست و مهینآن کشنده گاو عقل توست،روبر کشنده گاو تن منکر مشوعقل اسیرست و همی خواهد ز حقروزی بی رنج و نعمت بر طبق تمثیل:عقل :درویش در خانه نشسته که روزی بی زحمت می خواهد.عقل: گاو تن را که کشته است(خواسته هایش را نابود و نادیده گرفته).نفس:خونخواه گاو است و مدعی است.اما قبلا عقل تو را کشته و خود بر جای او نشسته.روزی بی رنج می دانی که چیست؟قوت ارواح ست و،ارزاق نبی ست 2511ادامه تمثیل:روزی بی رنج:رزق مخصوص پیامبران و جان های آزاد است.لیک موقوف است بر قربان گاو گنج اندر گاو دان ای کنجکاواما این روزی مخصوص پس از کشتن گاو تن حاصل می شود.پس از آن حضرت مولوی ادامه می دهد که به اسباب چشم ندوزید و به اسباب باطنی بنگر که ریشه اسباب ظاهری است.و انبیا نیز با معجزات برای قطع این اسباب آمدند همچنین قرآن برای قطع اسباب است و داستان لشگر ابرهه و زنده شدن مقتول با دم گاو را می‌آورد.کانال و وبلاگ:آرامش و پرواز روحarameshsahafian@
user_image
پشه
۱۴۰۲/۰۳/۲۶ - ۱۰:۰۰:۵۳
جناب مروتی، سپاس بیکران از شما، خیلی استفاده کردم،چقدر خوب،چشمان ما را روشن میکنید، سایه شما بلند باشه،  
user_image
رسا رحمانی
۱۴۰۲/۰۴/۰۱ - ۰۶:۱۵:۵۱
42 گام تو
user_image
کوروش
۱۴۰۲/۱۲/۲۷ - ۲۲:۵۳:۰۴
همچنانک قدر تن از جان بود   قدر جان از پرتو جانان بود   منظور از پرتو جانان چیست ؟      
user_image
رضا از کرمان
۱۴۰۲/۱۲/۲۸ - ۰۱:۲۷:۳۹
سلام   کلمه حسیب  از نظر رعایت وزن بهتراز حساب است امکان داره اشتباه در نوشتار باشه   حسیب = شمار کننده ،حساب کننده ، ازاسامی باریتعالی به معنی کسی که امور بندگان را کفایت میکند