مولانا

مولانا

بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو

۱

رحمة الله علیه گفته است

ذکر شه محمود غازی سفته است

۲

کز غزای هند پیش آن همام

در غنیمت اوفتادش یک غلام

۳

پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند

بر سپه بگزیدش و فرزند خواند

۴

طول و عرض و وصف قصه تو به تو

در کلام آن بزرگ دین بجو

۵

حاصل آن کودک برین تخت نضار

شسته پهلوی قباد شهریار

۶

گریه کردی اشک می‌راندی بسوز

گفت شه او را کای پیروز روز

۷

از چه گریی دولتت شد ناگوار

فوق املاکی قرین شهریار

۸

تو برین تخت و وزیران و سپاه

پیش تختت صف زده چون نجم و ماه

۹

گفت کودک گریه‌ام زانست زار

که مرا مادر در آن شهر و دیار

۱۰

از توم تهدید کردی هر زمان

بینمت در دست محمود ارسلان

۱۱

پس پدر مر مادرم را در جواب

جنگ کردی کین چه خشمست و عذاب

۱۲

می‌نیابی هیچ نفرینی دگر

زین چنین نفرین مهلک سهلتر

۱۳

سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی

که به صد شمشیر او را قاتلی

۱۴

من ز گفت هر دو حیران گشتمی

در دل افتادی مرا بیم و غمی

۱۵

تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب

که مثل گشتست در ویل و کرب

۱۶

من همی‌لرزیدمی از بیم تو

غافل از اکرام و از تعظیم تو

۱۷

مادرم کو تا ببیند این زمان

مر مرا بر تخت ای شاه جهان

۱۸

فقر آن محمود تست ای بی‌سعت

طبع ازو دایم همی ترساندت

۱۹

گر بدانی رحم این محمود راد

خوش بگویی عاقبت محمود باد

۲۰

فقر آن محمود تست ای بیم‌دل

کم شنو زین مادر طبع مضل

۲۱

چون شکار فقر کردی تو یقین

هم‌چوکودک اشک باری یوم دین

۲۲

گرچه اندر پرورش تن مادرست

لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست

۲۳

تن چو شد بیمار دارو جوت کرد

ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد

۲۴

چون زره دان این تن پر حیف را

نی شتا را شاید و نه صیف را

۲۵

یار بد نیکوست بهر صبر را

که گشاید صبر کردن صدر را

۲۶

صبر مه با شب منور داردش

صبر گل با خار اذفر داردش

۲۷

صبر شیر اندر میان فرث و خون

کرده او را ناعش ابن اللبون

۲۸

صبر جملهٔ انبیا با منکران

کردشان خاص حق و صاحب‌قران

۲۹

هر که را بینی یکی جامه درست

دانک او آن را به صبر و کسب جست

۳۰

هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا

هست بر بی‌صبری او آن گوا

۳۱

هرکه مستوحش بود پر غصه جان

کرده باشد با دغایی اقتران

۳۲

صبر اگر کردی و الف با وفا

از فراق او نخوردی این قفا

۳۳

خوی با حق ساختی چون انگبین

با لبن که لا احب الافلین

۳۴

لاجرم تنها نماندی هم‌چنان

که آتشی مانده به راه از کاروان

۳۵

چون ز بی‌صبری قرین غیر شد

در فراقش پر غم و بی‌خیر شد

۳۶

صحبتت چون هست زر ده‌دهی

پیش خاین چون امانت می‌نهی

۳۷

خوی با او کن که امانتهای تو

آمن آید از افول و از عتو

۳۸

خوی با او کن که خو را آفرید

خویهای انبیا را پرورید

۳۹

بره‌ای بدهی رمه بازت دهد

پرورندهٔ هر صفت خود رب بود

۴۰

بره پیش گرگ امانت می‌نهی

گرگ و یوسف را مفرما همرهی

۴۱

گرگ اگر با تو نماید روبهی

هین مکن باور که ناید زو بهی

۴۲

جاهل ار با تو نماید هم‌دلی

عاقبت زخمت زند از جاهلی

۴۳

او دو آلت دارد و خنثی بود

فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود

۴۴

او ذکر را از زنان پنهان کند

تا که خود را خواهر ایشان کند

۴۵

شله از مردان به کف پنهان کند

تا که خود را جنس آن مردان کند

۴۶

گفت یزدان زان کس مکتوم او

شله‌ای سازیم بر خرطوم او

۴۷

تا که بینایان ما زان ذو دلال

در نیایند از فن او در جوال

۴۸

حاصل آنک از هر ذکر ناید نری

هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری

۴۹

دوستی جاهل شیرین‌سخن

کم شنو کان هست چون سم کهن

۵۰

جان مادر چشم روشن گویدت

جز غم و حسرت از آن نفزویدت

۵۱

مر پدر را گوید آن مادر جهار

که ز مکتب بچه‌ام شد بس نزار

۵۲

از زن دیگر گرش آوردیی

بر وی این جور و جفا کم کردیی

۵۳

از جز تو گر بدی این بچه‌ام

این فشار آن زن بگفتی نیز هم

۵۴

هین بجه زین مادر و تیبای او

سیلی بابا به از حلوای او

۵۵

هست مادر نفس و بابا عقل راد

اولش تنگی و آخر صد گشاد

۵۶

ای دهندهٔ عقلها فریاد رس

تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس

۵۷

هم طلب از تست و هم آن نیکوی

ما کییم اول توی آخر توی

۵۸

هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش

ما همه لاشیم با چندین تراش

۵۹

زین حواله رغبت افزا در سجود

کاهلی جبر مفرست و خمود

۶۰

جبر باشد پر و بال کاملان

جبر هم زندان و بند کاهلان

۶۱

هم‌چو آب نیل دان این جبر را

آب مؤمن را و خون مر گبر را

۶۲

بال بازان را سوی سلطان برد

بال زاغان را به گورستان برد

۶۳

باز گرد اکنون تو در شرح عدم

که چو پازهرست و پنداریش سم

۶۴

هم‌چو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش

رو ز محمود عدم ترسان مباش

۶۵

از وجودی ترس که اکنون در ویی

آن خیالت لاشی و تو لا شیی

۶۶

لاشیی بر لاشیی عاشق شدست

هیچ نی مر هیچ نی را ره زدست

۶۷

چون برون شد این خیالات از میان

گشت نامعقول تو بر تو عیان

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 579
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۱۱۱۸
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۴۷۱
مثنوی معنوی ( دفتر پنجم و ششم )  بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۳۰۷

نظرات

user_image
امین
۱۳۹۴/۰۴/۱۴ - ۰۳:۲۶:۳۲
نظر شخصی:در این شعر سلطان محمود نماد عدم،یاسکوت ذهن میباشد و هندوبچه نماد ذهن و حواشی وارد بر آن که استاد سخن با این تمثیل زیبا قصد در فهماندن اصل در حالت زیبای عدم و فرع یر هست و واقعیات ذهنی دارد.باتشکر از سایت بسیار سودمندتان...
user_image
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۳ - ۰۰:۳۴:۴۱
آیا کسی توضیحی به خط زیر دارد؟گفت یزدان زان کس مکتوم اوشلّه ای سازیم بر خرطوم او
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۸/۰۲ - ۰۷:۱۱:۲۰
چون شکار فقر گردی تو یقین
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۸/۰۲ - ۰۷:۱۶:۵۳
اذفر یعنی خوشبو
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۸/۰۲ - ۰۷:۲۸:۰۹
خوی با حق ساختی چون انگبین؟
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۸/۰۲ - ۰۷:۳۱:۱۳
لاجرم تنها بماندی هم‌چنان
user_image
منصور
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۰۹:۲۱:۰۹
آواز امروز دوست؛ یا پیام روز از مولانا:همچو هندو بچه، هین ای خواجه تاش رو، ز محمود عدم ترسان مباشاز وجودی ترس کاکنون در وی ایآن خیالات، لاشی و تو لا شی ایترس از رها کردن من کاذب به شدت ترس از مرگ است. چون ما به اشتباه خودمان را من کاذب می دانیم!! از دست دادنش را هم مشابه مرگ، بر نمی تابیم !! اما مولانا می گوید این ترس، واقعی نیست و نوعی تلقین است. شایسته است که مانند آن کودک هندی که مادرش او را از سلطان محمود می ترساند، تو از خود متعالی یا خود غیر متعین یا بدون شکل یا همان محمود عدم هراسان مباشی! که نه تنها ترس ندارد که تو را از درد و رنج و هراس های منیت کاذب به بهشت و امنیت خود متعالی رهنمون می شود. در اینجا تشبیه خود متعالی به سلطان محمود، صورت گرفته است و عدم به معنای نبودن من کاذب و افکار منفی است که همزمان با عدم آنها، خود متعالی قابلیت شهود پیدا می کند ( آنچه که خود متعالی را شهود می کند و نسبت به آن آگاه است هم همان خود متعالی است.)به جای خود متعالی و هیچ بودن و عدم ( هیچ بودن در رابطه با افکار و من کاذب)، از من کاذبی که اسیر آن هستی بترس! هم من کاذب و هم افکار و صفات خیالی و برچسب های ذهنی آن هیچ و پوچ و دروغین هستند؛ نه کیفیت عدم (خود متعالی) که واقعی و حقیقی و قابل درک است. برچسب ها و خیالاتی نظیر حقیر، متشخص، با شخصیت و بی عرضه و.. که صفات فکری و بدون مابه ازای خارجی هستند! در واقع وجود خارجی ندارند!! و لاشی به معنای هیچ و پوچ و دروغین هستند. من کاذبی که تصور می کند از فکر جداست همان فکر است! و من کاذب به صورت ماهیت مستقل از فکر و هیجان فکری وجود ندارد! در واقع اشتباه اساسی ما این است که خودمان را فکر می دانیم!! و از فکر " من " تولید کرده ایم!! فکری که (البته از نوع مثبت و منطقی اش) فقط یک وسیله در دستان خود متعالی است و لاغیر.منابع: کانال تلگرام: پیوند به وبگاه بیرونیشرح جامع مثنوی معنوی دفتر ششم کریم زمانی
user_image
محمدامین مروتی
۱۳۹۶/۰۸/۱۵ - ۱۵:۳۰:۵۱
"عدم" در فرهنگ مثنویمحمدامین مروتی"عدم" از کلیدواژه های فهم مثنوی است. "عدم" نزد مولانا از جهت وجودشناختی منبع "وجود" اشت و به مثابة خزانة "امرِ کُن" و به تعبیر قرآن "لوح محفوظ" است. از جهت معرفت شناسی و خودشناسی نیز، "عدم" دلالت بر عدم تعیّن و "فنا" و "هیچ" در معنای ذن بودیستی آن است. نهایت سلوک رسیدن به فنا و عدم تعین و گمنامی است. به همین دلیل مولانا از "نحوِ محو" سخن می گوید و معتقد است آن چیزی که ما "وجود" می پنداریم، به واقع وجود ندارد و لاشیء است و وجود حقیقی بشر در بی وجودی و ناچیزی است. "لاشیء" ای که ما باشیم به دنبال آرزوها و خیالات و سوداهای بی ارزشی افتاده ایم که آن ها نیز "لاشیء" و بی ارزشند و رهزن زندگانی اصیل و حقیقی بشر شده اند:از وجودی ترس که اکنون در وییآن خیالت لاشی و تو لا شییلاشیی بر لاشیی عاشق شدستهیچ نی، مر هیچ نی را رَه زدستچون برون شد این خیالات از میانگشت نامعقولِ تو بر تو عیانپس وجود مادیت را فدای بصیرت و نظر کن و چشمی داشته باش که اسرار عالم را ببیند نه چشمی که فقط پیش پای خود و منافع زودگذر و آنی اش را ببیند:در گداز این جمله تن را در بَصَردر نظر رو، در نظر رو، در نظریک نظر دو گَز همی‌بیند ز راهیک نظر دو کَون دید و روی شاهدر میان این دو فرقی بی‌شمارسُرمه جو، واللهُ اعلم بِالسِّراربه واقع به دنبال نیستس باش نه هستی. به قول خود مولانا، به جای جستجوی آب، تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست:چون شنیدی شرحِ بحر نیستیکوش دایم تا برین بحر، ایستیمنبع و مخزن اصلی عالم، عدم است. به همین دلیل اهل دل پی انکسار و خودشکنی هستند:چون که اصلِ کارگاه، آن نیستی ستکه خلا و بی‌نشانست و تَهی ستجمله استادان پی اظهارِ کارنیستی جویند و جایِ انکسارکارگاه خدا هم عدم است:لاجرم استادِ استادان، صمدکارگاهش نیستی و لا بودفقرا و دراویش حقیقی نیز به واسطه فقر و نیستی است که بر دیگران سبقت می گیرند:هر کجا این نیستی افزون‌ترست،کار حقّ و کارگاهش آن سَرَستنیستی چون هست بالایین طَبَقبر همه بردند درویشان، سَبَق
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۰۸/۱۶ - ۰۲:۲۲:۲۹
بسیار زیبا گفتید...
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۰۸/۱۶ - ۱۷:۱۳:۴۷
آینه هستی چه باشد نیستینیستی بگزین گر ابله نیستیهستی اندر نیستی بتوان نمودمال داران بر فقیر آرند جودحال این نیستی یا محو چون هر حالت روحی دیگری مراتب و درجات گوناگون دارد، تمام حالاتی چون فروتنی در برابر یک بزرگ، سر تسلیم فرود آوردن در برابر نیروهای عظیم جهان هستی، پذیرش ناخوشایند ها از سوی انسان های دیگر، اذعان داشتن به جهل بشر در برابر دانش کل، هماهنگی با طبیعت و کاینات و قدردانی و اکرام نسبت بدان، باور به خطاکار بودن انسان و انعطاف پذیری و چشم پوشی از خطاهای خود و دیگران و... همه می توانند مراتبی از محو باشند. لیک چندیست پرسشی ذهن مرا مشغول کرده است و آن این است که در روایت philosophy the practice of death که منتسب به سقراط یا افلاطون است، مراد از death همان شمارش معکوس ثانیه های زیست این جهانی است یا به پدیده محو اشارت دارد.
user_image
منصور بنانی
۱۳۹۶/۰۹/۰۳ - ۰۲:۴۹:۰۷
بهترین دعاهم طلب از تست و هم آن نیکویما که ایم؟ اول تویی، آخر توییهم طلب و هم نیکی از تو به ظهور می رسد. ما کیستیم؟ در واقع من کاذب موجودیت و واقعیتی ندارد و بدون تو هیچ فعالیت ذهنی صورت نمی گیرد و اول و آخر تویی. وقتی تو در هر لحظه و در هر جا حضور داری، طلب چیز دیگر و توقع آرامش و شادی از صور در حال گذر، خردمندانه نیست. هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باشما همه لاشیم با چندین تراشای خدا، ای آگاهی لایتنهاهی، ای عشق و شادی مطلق، مرا از عشق خودت پر کن! برخی می گویند با من قدم بزن! ولی من می گویم فقط تو قدم بزن! وقتی هر چه هست، جلوه ای از هست مطلق است و من کاذب موجودیتی ندارد، انتساب همه فعالیت هایم به این من کاذب، خطای نا بخشودنی است! فقط تو این ذهن و فکر و احساس و هیجان و بدن را پر کن! فقط تو به جای من بگو! فقط تو بشنو! فقط تو عبادت کن! فقط تو به جای من بخور و بخواب و بخند و گریه کن، زندگی کن و بمیر و در یک کلام؛ فقط تو باش! ما علیرغم صورت ها و اشکال و تراش های مختلف، علیرغم افکار، خیالات و هیجان های جورا جور، در حقیقت لاشی و هیچیم! و تنها کف یا موجی از این اقیانوس بیکرانیم. این ادراک والا را در ما محقق کن! هنوز شبح خود را جدی گرفته ایم! زین حواله رغبت افزا در سجودکاهلی جبر، مفرست و خمودخدایا من از تو می خواهم که منیت کاذبی باقی نگذاری و همه امور، به تو حواله و تفویض شود. مغز و ذهن و قلبم را پر کنی! همه گفتار و پندار و کردار مرا در هر لحظه و هر مکان به عهده بگیری! در عوض این تفویض همه امور به خودت، از تو می خواهم که میل و رغبت مرا به سجده و مراقبه و دعا، افزایش دهی! مرا از تنبلی و کاهلی و خمودگی و خواب غفلت نسبت به عبادتت، دور کنی. خدایا از تو می خواهم که همواره سرباز آماده ات باشم و از سرم برای تو بگذرم! و تنها وظیفه ام را که طاعت و عبادت توست فرونگذارم! منبع مورد استفاده:مثنوی مولوی دفتر ششم، کریم زمانی، ابیاتی از قصه سلطان محمود و غلام هندو.
user_image
قاسم
۱۳۹۹/۰۶/۱۰ - ۱۲:۲۹:۵۶
درود دوستان خردمندممنون از به اشتراک گذاشتن درکهای قشنگتونکسی هست یه منبع برای شرح مثنوی به زبان ساده معرفی کنه؟؟
user_image
مهری کریمی نمی جانی
۱۳۹۹/۰۹/۲۳ - ۰۴:۲۴:۴۶
در توضیح بیتی که فرمودند شرح بگذاریم:زان که یزدان زان....در نهایت یزدان پاک دو رو بودن آن جاهل خنثی را آشکار خواهد کرد و و آلت زنانه ی پنهان کرده اش را همانند خرطوم فیل ، بر پیشانی اش ، بر آفتاب خواهد افکند تل رسوا شود تا کنید و مکر او برای همگان آشکار شود.