
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
۱
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
۲
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی به فلک واسپرد
۳
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
۴
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
۵
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
۶
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
۷
مغز تو نغزست مگر پوست مرد
مغز نمیرد مگرش دوست برد
۸
پوست بهل دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
۹
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
تصاویر و صوت


نظرات
رسته