مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۲۳۲

۱

هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش

با زهره درآ گویان در حلقه مستانش

۲

هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم

وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش

۳

می‌گو سخنش بسته در گوش دل آهسته

تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش

۴

یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه

آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش

۵

آن جا که عنایت‌ها بخشید ولایت‌ها

آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش

۶

آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد

بی‌دست برد چوگان هر گوی ز میدانش

۷

شمس الحق تبریزی کو هر دل بی‌دل را

می‌آرد و می‌آرد تا حضرت سلطانش

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 473
عندلیب :

نظرات

user_image
بابک پرتو
۱۳۹۸/۱۱/۲۸ - ۱۰:۲۱:۳۴
حقیقت ، نیکی ، زیبائی ، فطرت انسان ، خدا .... مکنون و مخفی و پنهان و گنج پوشیده اند ، نا گرفتنی و نا دیدنی ( وهومن = هومان = هخامن = ارکه من ) اند ، که فقط یکبار، ناگهانی در زندگی ، در تصادف غیر منتظره ای ، برق می‌زنند و می‌درخشند . یک برق زعشق شه ، برچرخ زند ناگه آتش فتد اندر مه ، برهم زند امکانش