
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
۱
خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
۲
تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
۳
همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامتها دمادم
۴
معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم
۵
وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
۶
مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم
۷
ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم
۸
جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم
۹
دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم
۱۰
مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم
تصاویر و صوت


نظرات
شکوه
همایون