
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
۱
ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
۲
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو
۳
گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو
۴
خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
۵
چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو
۶
در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند
فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو
۷
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی تو
۸
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد اگر از اهل دینی تو
۹
به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو
تصاویر و صوت


نظرات