
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۳۹
۱
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
۲
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت
۳
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
۴
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت
۵
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
تصاویر و صوت


نظرات
همایون