ملا احمد نراقی

ملا احمد نراقی

شمارهٔ ۱۴

۱

به این امید دادم جان، که روزی بلکه یار آید

که جان بهر نثار راهش آن روزم به کار آید

۲

مکن از گریه ی شام و سحر منع من ای همدم

که اشک از چشم من در هجر او بی اختیار آید

۳

شراب ارغوانی نوش وانگه هرچه خواهی کن

که کار مست لایعقل کجا از هوشیار آید

۴

خزان عمر را نبود بهاری در قفا افسوس

وگرنه هر خزانی را ز پی فصل بهار آید

۵

شوم فارغ ز سودای بهشت، اندیشه ی دوزخ

پس از مردن گرم آن شمع یک شب بر مزار آید

۶

کنار خود ز خون دل گلستان آنچنان کردم

که شاید روزی آن سرو روانم در کنار آید

۷

منم آن بلبل بی خود ز یاد گل که از گلشن

ندانم کی رود فصل خزان و کی بهار آید

۸

سر کویی که باشد در گدایی پادشاه آنجا

کجا بیچاره‌ای مثل صفایی در شمار آید

تصاویر و صوت

نظرات