
سیدای نسفی
شمارهٔ ۳۳۴
۱
می کنم چون شمع بهر سوختن امداد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
۲
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
۳
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
۴
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
۵
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
۶
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
۷
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
۸
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
نظرات