
سیدای نسفی
شمارهٔ ۴۱۴
۱
بی تو امشب سوخت از تب استخوان پیکرم
آتش افتادست همچون شمع بر مغز سرم
۲
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بر زمین چون شانه افتادست جسم لاغرم
۳
بر سرم دست مروت می شود چون شانه خشک
سرمه گردد سنگ از همراهی چشم ترم
۴
کاروان را خواب شیرین باشد آرام سپند
ناز بالین را کند سنگ فلاخن بسترم
۵
جا در آتش کردن و ناسوختن تن پروریست
از سمندر شکوه ها دارد سپند مجمرم
۶
سعی بیجا داد بر آغوش پروازم شکست
شد خراب از چاک دیوار قفس بال و پرم
۷
کاسه گرداب می گردد به دریا گردباد
گر به بحر از تشنگی سازد شکایت ساغرم
۸
دانه یی از گردش ایام تا آرم به دست
همچو سنگ آسیا دستار گردد بر سرم
۹
نیست تردستی که سازد غور در بحر سخن
ماند در پشت صدف ناشسته روی گوهرم
۱۰
سوختم آخر ز دست ناتوان بین سیدا
چشم گردون روشن است امروز از خاکسترم
نظرات