سرایندهٔ فرامرزنامه

سرایندهٔ فرامرزنامه

بخش ۷ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم

۱

سپر در پس پشت خود کرد تنگ

به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ

۲

فرو برد پا در هلال رکاب

به زین اندر آمد یل کامیاب

۳

همی راند باره به دشت نبرد

که ناگه بیامد یکی تیره گرد

۴

برون آمد از گرد دیوی به دشت

که از دیدنش آسمان خیره گشت

۵

سرش گنبدی بود و بالا منار

دو دستش بدی چون دو شاخ چنار

۶

لبش خور هندی و حق شاخ شاخ

دهان، چون لب کوره از هم فراخ

۷

دماغش بدی چون تنور آسیاب

دو چشمش بدی مشعل کامیاب

۸

مرو را بدی چون گلیمش دو گوش

سیه چهره نامش گلیمینه گوش

۹

میان را به زنجیر بر بسته تنگ

فروهشته قلابه همچو سنگ

۱۰

چو آدم همی آمدی سوی جنگ

نبودی به چنگش بجز پاره سنگ

۱۱

اگر کوه خوردی ز سنگش یکی

ز پا اندر افتاد او بی شکی

۱۲

بیامد شتابان در آن جایگاه

بایستاد هر سوی کرد او نگاه

۱۳

سپه دید و مردان بسیار جنگ

ز هر سو سرا پرده رنگ رنگ

۱۴

بپرسید کاین لشکر و جنگ کیست

سرا پرده و رونق و رنگ کیست

۱۵

یکی گفت کاین لشکر زال سام

که ببر از نهیبش گذارد کنام

۱۶

چو بشنید آن دیو از آن نام زال

برآورد بازو برافراشت یال

۱۷

بینداخت بر لشکرش پاره سنگ

گرفتی همی سنگ دیگر به چنگ

۱۸

ده و دو تن از مرد کشت و ستور

بدیدند کشواد و قارن ز دور

۱۹

زجا باد پایان برانگیختند

زپیکار باره برآویختند

۲۰

برآشفت پتیاره همچون نهنگ

برایشان بینداخت یک پاره سنگ

۲۱

بزد گردن اسب کشواد گرد

بیفتاد باره همان دم بمرد

۲۲

ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت

ابر اسب قارن بزد بر شگفت

۲۳

که باره به خاک اندر افتاد پست

گرفت او سبک سنگ دیگر به دست

۲۴

پراکنده شد لشکر از گرد زال

گریزنده هر یک سراسیمه حال

۲۵

برانگیخت باره برآمد به جوش

بیامد به نزد گلیمینه گوش

۲۶

چو پتیاره آن دید از آن بر شگفت

ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت

۲۷

برآورد بر سر فرو کوفت یال

شدش خورد تارک از آن سنگ زال

۲۸

بیفتاد زال از تکاور سمند

بیفتاد مرکب به خاک نژند

۲۹

چو دید آن چنان زال غمناک گشت

بغرید پتیاره از پهن دشت

۳۰

چو برخاست زال از زمین، آن زمان

ز غصه دلش گشت او پر زخون

۳۱

دگر نیز پتیاره از قهر زال

بزد بر سر زال زر تا به یال

۳۲

سپر بر سرآورد زال سوار

برآورد پتیاره باره به کار

۳۳

چو البرز از این گونه احوال دید

سپه را پراکنده بی حال دید

۳۴

گو گودل و گوسر و گونژاد

گو آهنین دل گو دل نهاد

۳۵

فرود آمد از باره چون پیل مست

ز دامان، گره بر کمرگاه بست

۳۶

پیاده یکی جنگ را ساز کرد

برآن دشت پتیاره آواز کرد

۳۷

چو بشکستی این لشکر و پیل و کوس

نمایی همی ریشخند و فسوس

۳۸

چو بشنید از و این گلیمینه گوش

چو جوشنده دریا برآمد به جوش

۳۹

ز قلابه سنگی گرفت آن زمان

زکین سوی البرز کردش روان

۴۰

به چالاکی البرز شد در شگفت

گران سنگ را در هوا برگرفت

۴۱

پس آنگه برافراشت بالای سر

زد آن زشت پتیاره را بر کمر

۴۲

ز زنجیر و قلابه سنگ ها

همه در میانش بشد طوطیا

۴۳

چو پتیاره آن ضرب البرز دید

چنار قوی را به گل بر کشید

۴۴

سری پرستیز و دلی پرشتاب

بزد جنگ و بفکند از روی تاب

۴۵

برافراشت بالای سر آن زمان

بزد بر سر پهلوان جهان

۴۶

برآشفت پتیاره همچون نهنگ

گرفتش دوال کمرگاه تنگ

۴۷

همان دم برآورد البرز جوش

گرفتش دو گوش گلیمینه گوش

۴۸

بپیچید از این پس که خاموش شد

بیفتاد بر خاک و بیهوش شد

۴۹

چو آن کوه پیکر برآمد ز جای

ابر سینه اش پهلوان کرد جای

۵۰

ببستش به خم کمند یلی

گو شیرفش پهلو زابلی

۵۱

به خاکش برآورد بر دوش بر

سوی خیمه بردش گو شیر نر

۵۲

شگفتی فروماند زال و سپاه

از آن زور و بازوی آن کینه خواه

۵۳

ندانست کس این دلیر از کجاست

در این دشت، باران جنگش چراست

۵۴

گو شیر دل پهلو دیوبند

خردمند بیدار و اختر بلند

۵۵

پس آنگه بیامد به جای نشست

مر او را ببوسید گودرز دست

۵۶

ثنا خواند بر پهلوان جهان

ز تو باد پشت و پناه کیان

۵۷

دگر گفت کای پهلوان زمین

که بر تو سزد صد هزار آفرین

۵۸

ز روی جهان نام تو کم مباد

روان مرا بی تو یک دم مباد

۵۹

طلسم افکن نره دیوان تویی

فروزنده نام ایران تویی

۶۰

زبان بر گشاد آنکه دیو پلید

ثنا خواند بر پهلوان چون سزید

۶۱

چنان زور و بازو که آن دیو دید

بجز بنده کی چاره خود ندید

۶۲

بدو گفت کای پهلوان جهان

منم بنده تو به هر دو جهان

۶۳

بکن حلقه نعل اسبم به گوش

که تا زنده ام حلقه باشد به گوش

۶۴

چنین گفت البرز، بخشیدمت

هم آنگه که بر زیر آوردمت

۶۵

مگر تو نسازی به من مکر و ریو

وگ نه برآرم دمار از تو دیو

۶۶

چو نیکویی از پهلوان دید دیو

ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو

۶۷

کمر بست خدمتگری را میان

همی خیره شد او ابر پهلوان

۶۸

به البرز گفت ای سپهدار شیر

کز ایشان و جمع دلیران دلیر

۶۹

چه باشد که گویی به من نام خویش

همان منزل و جای و آرام خویش

۷۰

که من باز دانم که تو کیستی

بدین دشت کین از پی چیستی

۷۱

بدو گفت منم رستم زال سام

تهمتن مرا باب کردست نام

۷۲

بدو دیو گفت ای گو نامجوی

چرا آمدستی در این جنگجوی

۷۳

تهمتن گذشته بدو باز گفت

چو بشنید دیو این سخن بر شکفت

۷۴

در این حرف بودند کز آن انجمن

بیامد سبک قارن رزمزن

۷۵

پیام آوریدش ز دستان سام

ابا هدیه و اسب زرین لگام

۷۶

که این دیو دست توآمد به بند

نه با ماست کو خود مرا هست چند

۷۷

تو گر باج خواهی ز ایران سپاه

سوی هند بخرام و با من بیاه

۷۸

جداگونه با ببر جنگ آوریم

هر آن کو سرش زیر سنگ آوریم

۷۹

اگر ببر را من بسازم تباه

تو رو منزل و باج از من مخواه

۸۰

ز تو ببر اگر آنگهی یافت نیش

ترا باج آرم از اندازه بیش

۸۱

چو البرز بشنید خندید و گفت

که با پهلوان آفرین باد جفت

۸۲

مرا آرزو در دل این بود و بس

و گرنه نخواهیم ما چیز کس

۸۳

چنین گفت قارن به دستان سام

که راضی شد از هدیه و این پیام

۸۴

سرا پرده کندند و کردند بار

برفتند تا زان سوی هندبار

۸۵

بگفتند با شاه هندوستان

که زال آمد از شهر زابلستان

۸۶

پذیره شدن گرد لشکر بساز

دو منزل بیامد برش پیش باز

۸۷

ابا هم بدو آشکارا شدند

ابا همدمی با مدارا شدند

۸۸

ز البرز دستان همی گفت باد

همان رای البرز گفتند باز

۸۹

سه شب، زال با رای با هم نشست

به روز سیم کوس بر پیل بست

۹۰

شه هند با لشکری همچو کوه

همان زال با لشکر هم گروه

۹۱

کشیدند لشکر دو منزل به راه

همه غرق آهن چو کوه سیاه

۹۲

برفتند جایی که آن ببر بود

خروشان و جوشان و چون ابر بود

۹۳

بدیدند دشتی پر آتشکده

تر و خشک او جمله آتش زده

۹۴

بپرسید دستان فرخنده رای

چگونه زده آتش این کوه جای

۹۵

چرا آتش تیز افروختند

ز بهر چه این دشت را سوختند

۹۶

بدو گفت شه ای گو شیر مرد

کس از آدمی آتش اینجا نکرد

۹۷

دم ببر زین گونه آتش زنست

نشانش کنون بر شما روشنست

۹۸

ازو خیره شد زال و چیزی نگفت

به هم رفت چون غنچه ناشکفت

۹۹

شنیدند لشکر کشیدند صف

همه نیزه و تیغ و زوبین به کف

۱۰۰

پیامی فرستاد به البرز زال

که ای نامور پهلو بی همال

۱۰۱

نبرد اول بار، گردن مراست

چو من مانده گشتم پس آنگه تراست

۱۰۲

چو بشنید البرز گفتار راست

نبرد اول بار گردن شماست

۱۰۳

چنین گفت با دیده بان زال زر

که بر گوی از ببر غران خبر

۱۰۴

بدو دیده بان گفت کای کامیاب

بود هفته تا ببر رفته در آب

۱۰۵

همان دم که آید ز دریا برون

شما را کنم آشکارا از آن

۱۰۶

جهان دیده دستان به همراه رای

دو هفته در آن دشت کردند جای

۱۰۷

ولیکن به یک هفته البرز مرد

یکی خانه آهنی ساز کرد

۱۰۸

درازی و پنهای او صد کمند

بفرمود تا ساختند ارجمند

۱۰۹

همه خنجر آب داده به زهر

نشاند اندر آن پهلو پرهنر

۱۱۰

کنارش همه خنجر جان ستان

نشاند آن چنان پهلوان جهان

۱۱۱

میانش یکی خانه از بهر خود

بفرمود کردند چونین که بد

۱۱۲

بپرداخت استاد از آن خانه دست

زاندیشه و فکر، یک سو نشست

۱۱۳

وز آن سو دگر زال سام سوار

همی بود مر ببر را انتظار

۱۱۴

زناگه بدیدند دریا شگفت

میانش یکی تیز آتش گرفت

۱۱۵

بگفتند با زال ببراست آن

که آتش همی بارد اندر دهان

۱۱۶

برآمد به زین زال چون پیل مست

سپه را بفرمود و خود بر نشست

۱۱۷

چو ببر آمد از ژرف دریا به در

سوی لشکر آمد دمی پرشرر

۱۱۸

ز بس آتش افروخت اندر دهان

در و دشت شد آتشین در زمان

۱۱۹

سلیح از کف انداخت یک سر همه

برفتند چون بیم خورده رمه

۱۲۰

ز بهر سبک رفتن اندر گریز

یک افکند درع و یکی تیغ تیز

۱۲۱

یکی جوشن افکند و دیگر عمود

گریزان و بر کوه رفتند چو دود

۱۲۲

بماندند بر جایگه شاه و زال

سپهبد به کینه برافراشت بال

۱۲۳

چو با ببر ناورد پای ستیز

عنان را بپیچید و شد در گریز

۱۲۴

ابا رای برکه گرفتند جای

بیفشرد در جنگ البرز پای

۱۲۵

ز خواهش بیامد چو گودرز پیش

کز این آتش اکنون بپرهیز خویش

۱۲۶

شراری به دل بر نهادند دست

مکن روی از ببر جای بد است

۱۲۷

پدر آن که با شیر بد هم نبرد

گریزان شد و هیچ کاری نکرد

۱۲۸

بخندید البرز گفتا خموش

تو در کوه رو با گلیمینه گوش

۱۲۹

نکوش اندر این بحر از آزار من

مشو بار من چون نیی یار من

۱۳۰

برو گر کنم روی هامون بنفش

نشانه کنم کاویانی درفش

۱۳۱

چو گودرز بشنید گشت او خموش

به که رفت او با گلیمینه گوش

۱۳۲

چو ببر اندر آمد در آن رزمگاه

بسی خورد ساز و سلیح سپاه

۱۳۳

به سوی تهمتن روان گشت تنگ

تهمتن برآشفت همچون نهنگ

۱۳۴

کمان را به قربان گرفته به دست

برآورد تیری به زه بر نشست

۱۳۵

سه چوب خدنگ از کمان پی زپی

بزد بر سر ببر آن نازکی

۱۳۶

وز آن تیرنامد مرادش به مشت

بدین سان که شد تیر او را نکشت

۱۳۷

فرود آمد از بارگی دیوبند

در خانه آهنین برفکند

۱۳۸

سوی خانه شد ببر آتش فشان

کشید از نفس خانه را خود کشان

۱۳۹

دم آورد آن خانه را خود کشید

درون تا شدش حلق برهم درید

۱۴۰

چپ و راست بر حلق او تیغ تیز

نشست و نبودش دگر خود ستیز

۱۴۱

دهن همچو غاری شد از هم فراخ

چه ها داشتی اندر آن سنگلاخ

۱۴۲

تهمتن کمان را برارنده کرد

صدو شصت تیرش گذارنده کرد

۱۴۳

کفش آتش تیر را جمله سوخت

چنانش چپ و راست بر هم بدوخت

۱۴۴

بیفتاد بر خاک و زار و نژند

برون شد ز خانه گو دیو بند

۱۴۵

بیفشرد بازو به شمشیر تیز

زدش بر شکم چند زخم ستیز

۱۴۶

برآمد دوان ببر آتش فشان

ابر سوی دریا همی شد روان

۱۴۷

چو البرز دیدش زغم یار گشت

به خود گفت کم رنج بر باد گشت

۱۴۸

زفتراک بگشاد پیچان کمند

زجا جست و در گردن او فکند

۱۴۹

قدمگاه را بر زمین کرد سخت

به زور خداوند دادار بخت

۱۵۰

زدریا پس او روی برگاشتش

به گرز گران بازو افراشتش

۱۵۱

چو دانست جانش برآمد زتن

به زین اندر آمد گو پیلتن

۱۵۲

وز آن روی، گودرز در اضطراب

که فردا به دستان چه گویم جواب

۱۵۳

چه عذر آورم گر پذیرد همی

که تقصیر بر من نگیرد همی

۱۵۴

به گودرز گفتا گلیمینه گوش

که چندین به دستان چه داری خروش

۱۵۵

بیا تا که ما در بلندی رویم

به کوه و بیابان یکی بنگریم

۱۵۶

ببینیم کو را چه آمد به پیش

کزو نوش برباخت زهرش به نیش

۱۵۷

بگفتا بلندی رویم ناخوشست

که از ببر، این دشت پرآتشست

۱۵۸

مبادا کشیم از سر کوه سر

بسوزیم از آن آتش شعله ور

۱۵۹

هم آخر برفتند دل پرنهیب

بر افراز کوه گران از نشیب

۱۶۰

بدیدند آن اژدهایی درفش

زده زو شده روی هامون بنفش

۱۶۱

شتابان از آن که به زیر آمدند

بر پهلوان دلیر آمدند

۱۶۲

از آن روی، دستان خروشان به درد

به دل گفت البرز را ببر خورد

۱۶۳

چنین گفت با نامداران هند

نه در روم و چین و نه در هند و سند

۱۶۴

به گیتی چو البرز مردی نخاست

چو او نامداری به زور از کجاست

۱۶۵

دریغا یل نامور خوار شد

برو روز روشن، شب تار شد

۱۶۶

در آن بد که آمد دوان دیده بان

بدو گفت کای نامور پهلوان

۱۶۷

مخور غم که اندیشه ها هیچ نیست

که البرز از ببر، دل ریش نیست

۱۶۸

دم آتش افشان او گشت سرد

فتاده است بیجان به دشت نبرد

۱۶۹

چو بشنید شه این سخن خیره ماند

به البرز یل آفریرن ها بخواند

۱۷۰

بدید آن درفش اژدهایی به پای

ستاده برش گرد لشکر نپای

۱۷۱

چمان و چران باره پیل تن

خروشان و جوشان و کف بر دهن

۱۷۲

که یعنی سپهبد گو شیر نر

ز فیروزی از ببر ببریده سر

۱۷۳

فروماند زال زر اندر شگفت

سرانگشت حیرت به دندان گرفت

۱۷۴

زبانش دعا کرد بر پهلوان

به دل گفت کاین کاش ببر بیان

۱۷۵

بخوردی ورا خوار در انجمن

مگر بازگشتی گزندش به من

۱۷۶

نداریم ما نیز از این ننگ یاد

که فردا ز ما باج خواهد ستاد

۱۷۷

دریغا که ایران به ننگ اندر است

سر من به کام نهنگ اندر است

۱۷۸

ازین بد که آمد گلیمینه گوش

به نزدیک آن پیره سر پر خروش

۱۷۹

به دستان چنین گفت کای نیکمرد

چه بد دیده ای تو به البرز مرد

۱۸۰

چرا دشمنی تو ایا نیک نام

که این است پور تو رستم به نام

۱۸۱

بگفتش سراسر همه شرح حال

از آن گفته بشکفته شد قلب زال

۱۸۲

روان شد در آن دم بر پهلوان

ز شوق او رخش همچو باد دمان

۱۸۳

رسیدش چو نزدیک آن دیوبند

دو دستش حمایل به گردن فکند

۱۸۴

که دارنده ملک ایران تویی

نوازنده ملک ایران تویی

۱۸۵

جهانت به کام و فلک یار باد

جهان آفرینت نگهدار باد

۱۸۶

به کام تو بادا سپهر بلند

ز چشم بدانت مبادا گزند

۱۸۷

پس از آفرین رستم پیلتن

بفرمود تا نامور انجمن

۱۸۸

که کندند پوستش همی تافتند

ز بهرش یکی جوشنی ساختند

۱۸۹

جهانی از آن پیلتن روشن است

که ببر بیانش همی جوشن است

۱۹۰

گشاده دل و نیکخواه آمدند

از آنجا به مهمان شاه آمدند

۱۹۱

پس از خوردن شب ورا شاه گفت

حدیثی به رستم چو گل برشکفت

۱۹۲

که دارم پس پرده یک دختری

سمن داغ و گل پیرهن دلبری

۱۹۳

جمالش هم از ماه نو برتر است

دو ابرویش از ماه هم بهتر است

۱۹۴

بیارم اگر زآن پسندش کنی

به هم آبخورارجمندش کنی

۱۹۵

تهمتن ازو این سخن چو شنفت

به دامان لطفی برآویخت و گفت

۱۹۶

که از وی حیاتم ابر لب رسان

بفرمود تا قاضی آمد چو باد

۱۹۷

همان شب نکاح مه و مشتری

ببستند با نیک هم اختری

۱۹۸

به شاهین، تذرو جهان پیر شد

تذرو جهان عاقبت زیر شد

۱۹۹

تهمتن میان از طلب جای جست

همی از صدف جای گوهر بجست

۲۰۰

چو افکند شاهین، تذرو از جهان

ز ساقش کمر کرد اندر میان

۲۰۱

به گردن ورا ساعدش زد به طوی

وز آن حوض انداخت ماهی بدوی

۲۰۲

الف بر دو شاخ الف لام کرد

کلید زر از نقره خام کرد

۲۰۳

زگوهر که چون در صدف گشت پر

از آن داد یزدان یکی دانه در

۲۰۴

مر آن دانه در، فرامرز بود

سرافراز و فیروز هر مرز بود

۲۰۵

دگر روز دستان ابا آن سپاه

تهمتن که او بود لشکر پناه

۲۰۶

سوی شهر ایران گرفتند راه

به ایران رسیدند با آن سپاه

۲۰۷

به پایان شد این داستان کهن

دگر از فرامرز بشنو سخن

تصاویر و صوت

نظرات