سرایندهٔ فرامرزنامه

سرایندهٔ فرامرزنامه

بخش ۸۴ - پاسخ دادن برهمن و پذیرفتن برهمن کید هندی با جمله هندوستانیان،دین یزدان را از گفته فرامرز پور رستم

۱

به یاد آمد و پیر دیرینه گفت

که سریست کین را نیارم نهفت

۲

نخستین چنان دان که اشیا نه بود

شب و روز و این شیب و بالا نه بود

۳

منور یکایک خداوند بود

که بی یارو بی مثل و مانند بود

۴

به قدرت برآورد فرش و سما

شب و روز و خورشید فرمانروا

۵

رطب را ز نخل و گل از خار کرد

دل آدمین را خرد یار کرد

۶

فلک را شتاب و زمین را درنگ

ازویست ای شاه با هوش و سنگ

۷

چنان دان که ما جمله گم گشته ایم

گرفته هوا و خرد هشته ایم

۸

بدین دین شدن در نخستین منم

که زنار و ناقوس را بشکنم

۹

بگفت این و بشکست زنار خویش

پشیمان شد از زشت کردار خویش

۱۰

به یزدان بنالید و پس سرنهاد

خروشی به گردان ایران فتاد

۱۱

چو غلغلستان شد شبستان کید

بلرزید زین غم دل و جان کید

۱۲

پس از غلغل و گریه بی شمار

بشد کید و بشکست زنار و بار

۱۳

درآمد به دین خداوند هور

که یکسان برادر بود پیل و مور

۱۴

چو کید آمد و گشت یزدان پرست

ز زنار بندی بشستند دست

۱۵

زروی جهان جمله بت ها شکست

همه بت گران را یکایک بخست

۱۶

صلیب و چلیپا به گیتی نماند

چو بشکسته شد هم به دریا فشاند

۱۷

هزاران درود و هزاران ثنا

زما تن به تن بر شه انبیا

۱۸

هزاران سلام و هزار آفرین

به دایم خداوند یکتا همین

۱۹

بماناد بر تو یل شیرگیر

زنامت بماند به دفتر دبیر

۲۰

فرامرز با لشکر و با سپاه

شدند آفرین خوان ابر جان شاه

۲۱

بکردند بدرود با همدگر

تدراک گرفتند به ایران به سر

۲۲

فرامرز و بیژن ابا گستهم

روانه شدند سوی ایران به هم

۲۳

پذیره شدش شاه کاوس کی

ابا رستم و زال فرخنده پی

۲۴

فرامرز بر دست شه بوسه داد

به درگاه رستم رسیدند شاد

۲۵

گرفتش به بر رستم زال پیر

یکایک پذیرفته شد بر دبیر

۲۶

چو بیژن رسیدش به درگاه شاه

ببوسید تخت و بشد با سپاه

۲۷

به پا خاستند مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواندند

۲۸

بیاورد ساقی به مجلس نشست

سر سرکشان جمله از باده مست

۲۹

همه مست گشتند از جام می

و رامشگر آمد ابا دف و نی

۳۰

به عیش از می لعل و از چنگ و رود

گشادند بر شاه ایران درود

۳۱

که دایم شه کی جهانگیر باد

دل دشمنانش ز غم پیر باد

۳۲

به عیش و به عشرت زمانی گذشت

گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت

۳۳

چنین بود تا تاج کاوس کی

فروزان ز کیخسرو نیک پی

۳۴

شد ایام ایام کیخسروی

جز از دادگر را نبد پیروی

۳۵

چو خسرو نشست از بر تخت عاج

به هر ملک شاهان بدادند باج

۳۶

بدند شاد از چشم شه ارجمند

به هر شهر خلقان شدند بی گزند

۳۷

یکی روز شاه و بزرگان به هم

نشستند و گفتند از بیش وکم

۳۸

تهمتن بیامد به نزدیک شاه

از ایران سخن گفت و از تاج و گاه

۳۹

زواره فرامرز با او به هم

ز هر گونه ای رای زد بیش و کم

۴۰

چنین گفت رستم به شاه زمین

که ای نام بردار با آفرین

۴۱

به زابلستانم یکی شهر بود

کزآن بوم و بر تور را بهر بود

۴۲

منوچهر کرد آن ز ترکان تهی

یکی خوب جایست با فرهی

۴۳

چو کاوس شد بی دل و پیره سر

بیفتاد از او نام و فرو هنر

۴۴

گرفتند آن شهر تورانیان

پس آنجا نماندند ایرانیان

۴۵

کنون باژ و ساوش به توران برند

سوی شاه ایران همی ننگرند

۴۶

فراوان دگر مرز همچون بهشت

دهستان بسیار پر باغ و کشت

۴۷

جهانیست از خوبی آراسته

درو بیکران لشکر و خواسته

۴۸

مر آن مرز خرگاه خواند به نام

جهان دیده دهقان گسترده نام

۴۹

ز یک نیمه بر سند دارد گذر

به قنوج و کشمیر و آن بوم و بر

۵۰

دگر نیمه راهش سوی مرز چین

بپیوست با مرز توران زمین

۵۱

فراوان در آن مرز پیل است و گنج

تن بی گناهان از ایشان به رنج

۵۲

ز بس غارت و کشتن و تاختن

سر از یاد توران برافراختن

۵۳

کنون شهریاری به ایران توراست

پی مور تا چنگ شیران توراست

۵۴

یکی لشکری باید اکنون بزرگ

فرستاد با پهلوانی سترگ

۵۵

ایا باج نزدیک شاه آورند

دگر سر بر این بارگاه آورند

۵۶

چو آن مرز یکسر به دست آوریم

به توران زمین برشکست آوریم

۵۷

به رستم چنین پاسخ آورد شاه

که جاوید بادی همین است راه

۵۸

تو آن نامداری که ایران سپاه

به بخت تو شادند هم پیشگاه

۵۹

ببین تا سپه چند باید به کار

گزین کن ز گردان همه نامدار

۶۰

زمینی که پیوسته مرز توست

بهای زمین در خور ارز توست

۶۱

فرامرز را ده سپاهی گران

چنان چون بباید ز جنگ آوران

۶۲

بگو تا ببندد بدین کین کمر

که هم پهلوانست و هم نامور

۶۳

زخرگاه تا بوم هندوستان

زکشمیر تا مرز جادوستان

۶۴

گشاده شود کار بر دست اوی

به کام نهنگان رسد شست اوی

۶۵

چو از شاه بشنید رستم سخن

دلش تازه شد چون گل اندر چمن

۶۶

فراوان بدو آفرین کرد و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

۶۷

چنین تاج و تخت تو فرخنده باد

سپهر روان پیش تو بنده باد

۶۸

بفرمود خسرو به سالار بار

از آن پس که خوان خورش را بیار

۶۹

می آورد و رامشگران را بخواند

وز آواز ایشان همی خیره ماند

۷۰

چو خورشید تابان بر آمد زکوه

سراینده آمد ز گفتن ستوه

۷۱

برآمد تبیره ز درگاه شاه

رده برکشیدند بر بارگاه

۷۲

ببستند بر پیل رویینه خم

برآمد خروشیدن گاو دم

۷۳

نهادند بر کوهه پیل تخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

۷۴

بیامد نشست از بر پیل شاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

۷۵

همی رفت شاه از بر ژنده پیل

برآن تخت فیروزه بر سان نیل

۷۶

یکی تاج بر سر ز در و گهر

به چنگ اندرون گرزه گاوسر

۷۷

فروهشته از تاج دو گوشوار

به گردنش طوقی زبرجدنگار

۷۸

زخوشاب زر و زبرجد کمر

به بازو دو یاره زیاقوت و زر

۷۹

همی زد میان سپه پیل گام

ابا زنگ زرین و زرین ستام

۸۰

یکی مهره در جام در دست شاه

به کیوان رسیده خروش سپاه

۸۱

زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد

سیه شد زمین آسمان لاجورد

۸۲

تو گفتی به دام اندراست آفتاب

وگر گشت خم سپر اندر آب

۸۳

همی چشم روشن جهان را ندید

سپهر و ستاره سنان را ندید

۸۴

زدریا تو گویی که برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

۸۵

سراپرده بردند از ایوان به دشت

سپهر از خروشیدن آسیمه گشت

۸۶

چو بر پشت پیل آن شه نامور

زدی مهره بر جام بستی کمر

۸۷

نبودی به هر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشاه

۸۸

از آن نامور خسرو سرکشان

چنین بود در پادشاهی نشان

۸۹

همی بود بر پیل در پهن دشت

بدان تا سپه پیش او درگذشت

۹۰

کشیده رده ایستاده سپاه

به روی سپهدارشان بد نگاه

۹۱

نخستین فریبرز بد پیش رو

گذر کرد پیش جهاندار نو

۹۲

ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش

پس پشت خورشید پیکر درفش

۹۳

یکی باره ای برنشسته سمند

به فتراک بر حلقه کرده کمند

۹۴

همی رفت با ناز و با زیب و فر

سپاهی همه غرقه در سیم و زر

۹۵

برو آفرین کرد شاه جهان

که بادت بزرگی و فر مهان

۹۶

به هرکار بخت تو فیروز باد

همه روزگار تو نوروز باد

۹۷

پسش باز گودرز کشواد بود

که گیتی برای وی آباد بود

۹۸

درفش از پس پشت او شیر بود

که چنگش به گرز و به شمشیر بود

۹۹

پس پشت شیدوش بد با درفش

زمین گشته زان شیر پیکر بنفش

۱۰۰

هزاران پس پشت او سرفراز

عناندار با نیزه های دراز

۱۰۱

یکی گرگ پیکر درفش سیاه

پس پشت گیو اندرون با سپاه

۱۰۲

نبیره پسر بود هفتاد و هشت

از ایشان نبد جای بر پهن دشت

۱۰۳

پس هر یک اندر دگرگون درفش

همه با دل و تیغ و زرینه کفش

۱۰۴

تو گفتی که گیتی همه زیر اوست

سر سروران زیر شمشیر اوست

۱۰۵

چو آمد به نزدیکی تخت شاه

بسی آفرین کرد بر تاج و گاه

۱۰۶

به گودرز بر شاه کرد آفرین

چو برگیو و بر لشکرش همچنین

۱۰۷

پس پشت گودرز گستهم بود

که فرزند بیدار گژدهم بود

۱۰۸

همی نیزه بودی به چنگش به جنگ

کمان یار او بود و تیرخدنگ

۱۰۹

زبازوش پیکان چو پران شدی

همه در دل سنگ و سندان شدی

۱۱۰

ابا لشکر گشن آراسته

پر از گرز و شمشیر و پرخواسته

۱۱۱

یکی ماه پیکر درفش از برش

به ابر اندرآورده تابان سرش

۱۱۲

همی خواند بر شهریار آفرین

از او شاد شد شاه ایران زمین

۱۱۳

پس گستهم اشکش تیزهش

که با رای و دل بود و با مغز خوش

۱۱۴

یکی گرزدار از نژاد همای

به راهی که جستیش بودی به پای

۱۱۵

سپاهی زگردان کوچ و بلوچ

سگالیده جنگ مانند غوچ

۱۱۶

که کس در جهان پشت ایشان ندید

برهنه یک انگشت ایشان ندید

۱۱۷

سپهدارشان بود رزم آزمای

کزو بود گاه نکویی به جای

۱۱۸

درفشی برآورده پیکر پلنگ

همی از درفشش بیازید چنگ

۱۱۹

بسی آفرین کرد بر شهریار

بر آن شادمان گردش روزگار

۱۲۰

نگه کرد کیخسرو از پشت پیل

زده آن سپه را رده بر دو میل

۱۲۱

پسند آمدش سخت و کرد آفرین

بر آن بخت بیدار و فرخ زمین

۱۲۲

از آن پس دگرگون سپاه گران

همه نامداران وجوشش وران

۱۲۳

سپاهی کز ایشان جهاندارشاه

همی بود شادان دل و نیکخواه

۱۲۴

گزیده پس اندرش فرهاد بود

کزو لشکر خسرو آباد بود

۱۲۵

سپه را به کردار پروردگار

به هر جای بودی به هر کارزار

۱۲۶

یکی پیکر آهو درفش از برش

بدان سایه آهو اندر سرش

۱۲۷

همی رفت بر سان شیر دمان

ابا لشکر گشن و پیل ژیان

۱۲۸

سپاهش همه تیغ هندی به دست

زره ترکی و زین سغدی نشست

۱۲۹

چو دید آن نشست و سرگاه نو

بسی آفرین خواند برشاه نو

۱۳۰

گرازه سر تخمه گیوگان

پس او همی رفت با ویژگان

۱۳۱

به زین اندرون حلقه های کمند

از او شادمان شد که بودش پسند

۱۳۲

درفشی پس پشت پیکر همای

همی رفت چون کوه رفته زجای

۱۳۳

هرآن کس که از شهر بغداد بود

ابا نیزه و تیغ و فولاد بود

۱۳۴

همه برگذشتند زیرهمای

سپهبد همی داشت برپیل جای

۱۳۵

بسی زان که بر شاه کردآفرین

برآن برز و بالا و تیغ و نگین

۱۳۶

پس او نبرده فرامرز بود

که با فر و با برز و با ارز بود

۱۳۷

ابا کوس و پیل و سپاه گران

همه جنگجویان و کندآوران

۱۳۸

زکشمیر و از کابل و نیمروز

همه سرفرازان گیتی فروز

۱۳۹

درفشش بسان دلاور پدر

که کس ار نبودی ز رستم گذر

۱۴۰

سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی زبند آمدستی رها

۱۴۱

بیامد بسان درختی به بار

بسی آفرین کرد بر شهریار

۱۴۲

که جاوید بادی و روشن روان

به اندیشه تاج و تخت کیان

۱۴۳

دل شاه گشت از فرامرز شاد

همی کرد با وی بسی پند یاد

۱۴۴

بدو گفت برکش سوی هندوان

همان مرز خرگاه تا جاودان

۱۴۵

بپرداز قنوج و کشمیر و سند

بگیر ای سپهبد به هندی پرند

۱۴۶

ز توران سپه هر که آنجا بود

اگر ناتوان ور توانا بود

۱۴۷

هرآن کس که با تو بجوید نبرد

سراسر برآور سرانشان به گرد

۱۴۸

کسی کو به رزمت نبندد میان

چنان کن که او را نباشد زیان

۱۴۹

تو فرزند بیدار دل رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی

۱۵۰

کنون مرز هندوستان مر تو راست

ز قنوج تا مرز دستان تو راست

۱۵۱

تو را دادم این پادشاهی بدار

به هر جای خیره مکن کارزار

۱۵۲

به هر جایگه یار درویش باش

همی راد بر مردم خویش باش

۱۵۳

ببین نیک تا دوستار تو کیست

خردمند و انده گسار تو کیست

۱۵۴

ببخش و بیارای و فردا مگوی

چه دانی که فردا چه آید به روی

۱۵۵

مشو در جوانی خریدار گنج

به بی رنج کس هیچ منمای گنج

۱۵۶

مکن ایمنی در سرای فسوس

که گه سندروس است و گه آبنوس

۱۵۷

زتو نام باید که ماند بلند

مگر دل نداری ز گیتی نژند

۱۵۸

مرا و تو را روز هم بگذرد

دمت چرخ گردان همی بشمرد

۱۵۹

دلت شادمان باید و تندرست

سه دیگر ببین تا چه بایدت جست

۱۶۰

جهان آفرین از تو خشنود باد

دل بد سگالانت پر دود باد

۱۶۱

چو بشنید پند جهاندار نو

پیاده شد از باره تندرو

۱۶۲

زمین را ببوسید و بردش نماز

بتابید سر سوی راه دراز

۱۶۳

بسی آفرین کرد بر شاه نو

که اندر فزون باش چون ماه نو

۱۶۴

تهمتن دو فرسنگ با او برفت

همی مغزش از رفتن او بگفت

۱۶۵

بسی پند و اندرز گفتش بدوی

که ای نامور پور پرخاشجوی

۱۶۶

به خیره میازار جان کسی

نباید که پیچی زافسر اسبی

۱۶۷

به هر سو که باشد یکی نامجوی

نوندی فرست از برش پویه پوی

۱۶۸

نخستین به نرمی سخنگوی باش

به داد و به کوشش بی آهوی باش

۱۶۹

چو کارت به نرمی نگردد نکوی

درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی

۱۷۰

همه کارها را سرانجام بین

چو بدخواه چینه نهد دام بین

۱۷۱

منه تو رهی کان نه آیین بود

که تا ماند آن بر تو نفرین بود

۱۷۲

در داد بر دادخواهان مبند

ز سوگند مگذر نگه دار پند

۱۷۳

چو نیکی نمایدت کیهان خدای

تو با هر کسی نیز نیکی نمای

۱۷۴

نگیری تو بدخواه را خیره خوار

که نراژدها گردد او وقت کار

۱۷۵

بکش آتش خورد پیش از گزند

که گیتی بسوزد چو گردد بلند

۱۷۶

به کس راز مگشای در بر بسیج

بداندیش را خوار مشمر تو هیچ

۱۷۷

دگر گفت کای نامور پهلوان

هشیوار و بیدار و روشن روان

۱۷۸

بدان سان کجا کار پیموده اند

چنان چون نیاکان ما بوده اند

۱۷۹

جهاندار گرشاسب چون شد کهن

نریمان ز کوپال گفتی سخن

۱۸۰

چو گرشاسب کوپال برداشتی

به میدان کین هیچ نگذاشتی

۱۸۱

به رزم ار سوار ار پیاده بدی

زمین از دلیرانش ساده بدی

۱۸۲

به روم و به چین و به هند از نبرد

به مردی بکرد آنچه آن کس نکرد

۱۸۳

به گیتی درون تا که او زنده بود

به مردی کس او را نیفکنده بود

۱۸۴

وز آن پس چو سام یل آمد پدید

نریمان می و جام شادی کشید

۱۸۵

دگر چون که زال آمد اندر میان

کمر بسته بد نزد تخت کیان

۱۸۶

بآسوده شد سام از کارزار

بدین سان بود گردش روزگار

۱۸۷

و دیگر چو من پا زدم در رکیب

پدر رست از آشوب رزم و نهیب

۱۸۸

اگر دیو پیش آمد ار اژدها

نبودند از تیغ و گرزم رها

۱۸۹

مرا نیز هنگام آسودنست

تو را رزم بدخواه پیمودنست

۱۹۰

به گردون گردان رسد نام تو

گرآید مر این کار برکام تو

۱۹۱

بیاموختش رزم و بزم و خرد

همی خواست کز روز رامش بود

۱۹۲

از آن پس به بدرود با یکدگر

بسی بوسه دادند بر چشم و سر

۱۹۳

یکایک پذیرفت گفتار اوی

از آن پس سوی راه آورد روی

۱۹۴

ز ره باز پس گشت رستم چو شیر

از آن سو فرامرز گرد دلیر

۱۹۵

سوی مرز خرگاه لشکر کشید

ز کینه سر تیغ بر خور کشید

۱۹۶

همی راند لشکر به کردار باد

چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد

۱۹۷

فرامرز گردنکش و آن سپاه

فرود آمد آنجا به سه روز راه

۱۹۸

یکی پهلوان بود نامش طورگ

دلیر و سرافراز و گرد سترگ

۱۹۹

بدان مرز خرگاه بد پهلوان

گو نامبردار روشن روان

۲۰۰

همان خویش وی بود افراسیاب

یکی لشکری داشت پر خشم و تاب

تصاویر و صوت

فرامرز نامه به اهتمام دکتر مجید سرمدی - ناشناس - تصویر ۸۳

نظرات