
نسیمی
شمارهٔ ۱۰۱
۱
ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
۲
نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره
گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
۳
سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو
مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
۴
چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی
چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
۵
گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو
دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد
۶
جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن
مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد
۷
مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس
کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد
۸
بخت سعادت ازل هست ملازم درش
آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد
۹
رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان
آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد
۱۰
گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند
در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد
۱۱
دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی
گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد
تصاویر و صوت


نظرات