
نسیمی
شمارهٔ ۱۳۸
۱
به جان وصل تو میخواهم ولیکن برنمیآید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمیآید
۲
سر زلفش رها کردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمیآید
۳
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مَهِ رویش کسی رهبر نمیآید
۴
به خوبی میکند دعوی که با رویش برآید مَهْ
(چو رویش دید میداند که با او برنمیآید)
۵
(به رغم منکر رویت من آن حقبین حقدانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمیآید
۶
لبش میخواند ای ساقی سقاهُم ربهم بشنو
که محروم از مِیِ وحدت بر این ساغر نمیآید
۷
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمیآید
۸
ز چشم دلبرم بر دل چه میآید چه میپرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمیآید
۹
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو میداند
چه باشد منکرِ حق را، گَرَش باور نمیآید
تصاویر و صوت



نظرات