
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۳۸۷
۱
تو این گشاد و گرهها به دام فکر مباف
امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
۲
درین دیار که ماییم آدمیت نیست
تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
۳
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
۴
ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید
کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
۵
جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد
تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف
۶
شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست
اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف
۷
کی این جماعت جاهل خداشناس شوند
که در امور خلافت همی کنند خلاف
۸
تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد
خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف
۹
نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را
چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف
۱۰
ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر
چه حیرت است اگر جوهری شود صراف
نظرات