
نشاط اصفهانی
شمارهٔ ۱۶۵
۱
این خیال خودپرستانند غافل کان جمال
تا به چشمی درنیاید برنیاید در خیال
۲
عقل گوید رب ارنی عشق میگوید که هی!
کَیفَ اَعبُد؟ گاه من معبودم و گه ذوالجلال
۳
کَیفَ اَعبُد را شنیدی کوش تا بینی رُخَش
دیدهٔ ربّی اری گر هم طلب کن زان جمال
۴
یک خطاب آمد به عقل و عشق از دربار دوست
در صماخ این تجنب در سماع آن یقال
۵
عقل مینالد ز خویش و عشق مینالد ز دوست
این همیجوید وصال و او همیگوید محال
۶
من سیهبخت جهانم لیک در دوران شاه
همچو زلف دلسِتانم کز وی افزاید جمال
۷
جان ستاند جان دهد جزع سیه از یک نگاه
وان لب لعلی هنوز آسوده از رنج دلال
۸
گر پریشان و سیهبختم همیبینی چه باک
زلف مشکین توام کز وی فزایی بر جمال
نظرات