
نشاط اصفهانی
شمارهٔ ۲۱۸
۱
گویند جان خواهد ز من این جان و این جانان من
آن زلف و آن رخسار او، این کفر و این ایمان من
۲
دل را سپردم با غمش، این جان من وان مقدمش
آن جعد و زلف در همش، وین کار بیسامان من
۳
آن رسم ناگه دیدنش، طرز نگه دزدیدنش
آن دیدن و خندیدنش بر دیدهٔ گریان من
۴
در خاک کویش منزلم در جعد گیسویش دلم
رویش چراغ محفلم، مهرش فروغ جان من
۵
امشب میان انجمن پیمانه گفتم بشکنم
از زلف ساقی سد شکن افتاد در پیمان من
۶
بیهوده من در جستجو بودم که یابم وصل او
درمان چو آمد درد کو، من دردم او درمان من
۷
من دوزخ دل، او بهشت، او کعبهٔ جان، من کنشت
با هم نگنجد خوب و زشت، وصلش بود هجران من
تصاویر و صوت

نظرات