
نشاط اصفهانی
شمارهٔ ۷۹
۱
چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت
که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
۲
تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت
نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
۳
تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم
من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
۴
دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی
که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
۵
تو که خسرو کریمی زمن گدا چه پرسی
من و دست کوته من تو و همت بلندت
۶
دگر ای دل اوفتادی به بساط لعب طفلان
که بلطف می ستانند و بقهر می دهندت
۷
تو چه غمفرا نشاطی و چه بیهنر غلامی
که بهیچ میفروشیم وز ما نمیخرندت
نظرات