نظامی

نظامی

بخش ۱۸ - حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز

۱

ندیمی خاص بودش نام شاپور

جهان گشته ز مغرب تا لهاوُر

۲

ز نقاشی به مانی مژده داده

به رسامی در اقلیدس گشاده

۳

قلم‌زنْ چابکی صورت‌گری چُست

که بی‌کِلک از خیالش نقش می‌رُست

۴

چنان در لطف بودش آب‌دستی

که بر آب از لطافت نقش بستی

۵

زمین بوسید پیش تخت پرویز

فرو گفت این سخن‌های دل‌آویز

۶

که گر فرمان دهد شاه جهانم

بگویم صد یک از چیزی که دانم

۷

اشارت کرد خسرو کای جوان‌مرد

بگو گرم و مکن هنگامه را سرد

۸

زبان بگشاد شاپورِ سخن‌گوی

سخن را بهره داد از رنگ و از بوی

۹

که تا گیتی است، گیتی بنده بادت

زمانه سال و مه فرخنده بادت

۱۰

جمالت را جوانی هم‌نفس باد

همیشه بر مرادت دست‌رس باد

۱۱

غمین باد آن که او شادت نخواهد

خراب آن کس که آبادت نخواهد

۱۲

بسی گشتم درین خرگاهِ شش‌طاق

شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق

۱۳

از آن سوی کهستان منزلی چند

که باشد فرضه دریای دربند

۱۴

زنی فرمانده‌ست از نسل شاهان

شده جوش سپاهش تا سپاهان

۱۵

همه اقلیم ارّان تا به ارمَن

مقرر گشته بر فرمان آن زن

۱۶

ندارد هیچ مرزی بی‌خراجی

همه دارد مگر تختی و تاجی

۱۷

هزارش قلعه بر کوه بلند است

خزینه‌‌ش را خدا داند که چند است‌!

۱۸

ز جنس چارپا چندان که خواهی

به افزونی فزون از مرغ و ماهی

۱۹

ندارد شوی و دارد کامرانی

به شادی می‌گذارد زندگانی

۲۰

ز مردان بیش‌تر دارد سترگی

مهین‌بانوش خوانند از بزرگی

۲۱

شمیرا نام دارد آن جهان‌گیر

شمیرا را مهین‌بانوست تفسیر

۲۲

نشستِ خویش را در هر هوایی

به هر فصلی مهیا کرده جایی

۲۳

به فصل گل به موقان است جایش

که تا سرسبز باشد خاک پایش

۲۴

به تابستان شود بر کوه ارمن

خرامد گل به گل خرمن به خرمن

۲۵

به هنگام خزان آید به ابخاز

کند در جستن نخجیر پرواز

۲۶

زمستانش به بردع مِیل چیر است

که بردع را هوای گرم‌سیر است

۲۷

چهارش فصل ازین‌سان در شمار است

به هر فصلی هواییش اختیار است

۲۸

نفس یک‌یک به شادی می‌شمارد

جهانْ خوش‌خوش به بازی می‌گذارد

۲۹

درین زندان‌سرایِ پیچ بر پیچ

برادرزاده‌‌ای دارد دگر هیچ

۳۰

پری‌دختی‌، پری بگذار‌! ماهی‌!

به زیر مقنعه صاحب‌کلاهی

۳۱

شب‌افروزی چو مهتابِ جوانی

سیه‌چشمی چو آبِ زندگانی

۳۲

کشیده قامتی چون نخل سیمین

دو زنگی بر سر نخلش رطب‌چین

۳۳

ز بس کاورد یاد آن نوش‌لب را

دهان پُر آبِ شکر شد رطب را

۳۴

به مرواریدِ دندان‌های چون نور

صدف را آبِ دندان داده از دور

۳۵

دو شکر چون عقیق آب‌داده

دو گیسو چون کمندِ تاب‌داده

۳۶

خم گیسوش تاب از دل کشیده

به گیسو سبزه را بر گل کشیده

۳۷

شده گرم از نسیم مشک‌بیزش

دماغِ نرگسِ بیمارخیزش

۳۸

فسونگر کرده بر خود چشم خود را

زبان بسته به افسونْ چشم ِ بد را

۳۹

به سِحری کآتشِ دل‌ها کند تیز

لبش را صد زبان هر صد شکرریز

۴۰

نمک دارد لبش در خنده پیوست

نمک شیرین نباشد وآنِ او هست

۴۱

تو گویی بینی‌اش تیغی‌ست از سیم

که کرد آن تیغْ سیبی را به دو نیم

۴۲

ز ماهش صد قصب را رخنه یابی

چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نیابی

۴۳

به شمعش بر بسی پروانه بینی

ز نازش سوی کس پروا نبینی

۴۴

صبا از زلف و رویش حله‌پوش است

گهی قاقم گهی قندز فروش است

۴۵

موکل کرده بر هر غَمزه غَنجی

زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی

۴۶

رخش تقویم ِ انجم را زده راه

فشانده دست بر خورشید و بر ماه

۴۷

دو پستانْ چون دو سیمین‌نارِ نوخیز

بر آن پستان گلِ بُستان درم‌ریز

۴۸

ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد

که لعل ار وا گشاید دُر بریزد

۴۹

نهاده گردنْ آهو گردنش را

به آب چشم شسته دامنش را

۵۰

به چشم آهوان آن چشمه‌ی نوش

دهد شیرافکنان را خواب خرگوش

۵۱

هزار آغوش را پُر کرده از خار

یک آغوش از گلش ناچیده دیار

۵۲

شبی صد کس فزون بیند به خوابش

نبیند کس شبی چون آفتابش

۵۳

گر اندازه ز چشم خویش گیرد

بر آهویی صد آهو بیش گیرد

۵۴

ز رشک نرگس مستش خروشان

به بازار ارم ریحان‌فروشان

۵۵

به عید آرایِ ابرویِ هلالی

ندیدش کس که جان نسپُرد حالی

۵۶

به حیرت مانده مجنون در خیالش

به قایم رانده لیلی با جمالش

۵۷

به فرمانی که خواهد خلق را کشت

به دستش ده قلم یعنی ده انگشت

۵۸

مه از خوبیش خود را خال خوانده

شب از خالش کتاب فال خوانده

۵۹

ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان

که رحمت بر چنان لؤلؤ فروشان

۶۰

حدیثی و هزار آشوب دلبند

لبی و صد هزاران بوسه چون قند

۶۱

سر زلفی ز ناز و دلبری پر

لب و دندانی از یاقوت و از دُر

۶۲

از آن یاقوت و آن دُرِّ شکرخند

مفرح ساخته سوداییی چند

۶۳

خرد سرگشته بر روی چو ماهش

دل و جان فتنه بر زلف سیاهش

۶۴

هنر فتنه شده بر جان پاکش

نبشته عهده عنبر به خاکش

۶۵

رخش نسرین و بویش نیز نسرین

لبش شیرین و نامش نیز شیرین

۶۶

شکرلفظان لبش را نوش خوانند

ولیعهد مهین‌بانوش دانند

۶۷

پری‌رویان کزان کشور امیرند

همه در خدمتش فرمان‌پذیرند

۶۸

ز مهترزادگانِ ماه‌پیکر

بود در خدمتش هفتاد دختر

۶۹

به خوبی هر یکی آرام جانی

به زیبایی دلاویز ِجهانی

۷۰

همه آراسته با رود و جامند

چو مه منزل به منزل می‌خرامند

۷۱

گهی بر خرمنِ مه مشک پوشند

گهی در خرمن گل باده نوشند

۷۲

ز برقع نیستشان بر روی بندی

که نارد چشم زخم آنجا گزندی

۷۳

به خوبی در جهان یاری ندارند

به گیتی جز طرب کاری ندارند

۷۴

چو باشد وقت زور آن زورمندان

کنند از شیر چنگ از پیل دندان

۷۵

به حمله جان عالم را بسوزند

به ناوک چشم کوکب را بدوزند

۷۶

اگر حور بهشتی هست مشهور

بهشت است آن طرف وان لعتبان حور

۷۷

مهین‌بانو که آن اقلیم دارد

بسی زینگونه زر و سیم دارد

۷۸

بر آخر بسته دارد ره‌نوردی

کز او در تک نیابد باد گردی

۷۹

سبق برده ز وهم فیلسوفان

چو مرغابی نترسد زآب طوفان

۸۰

به یک صفرا که بر خورشید رانده

فلک را هفت میدان باز مانده

۸۱

به گاهِ کوه‌کندن آهنین‌سُم

گهِ دریا بُریدن خیزران دُم

۸۲

زمانه‌گردش و اندیشه‌رفتار

چو شب کارآگه و چون صبح بیدار

۸۳

نهاده نام آن شبرنگْ شبدیز

بر او عاشق‌‌تر از مرغِ شب‌آویز

۸۴

یکی زنجیر زر پیوسته دارد

بدان زنجیر پایش بسته دارد

۸۵

نه شیرین‌‌تر ز شیرین خلق دیدم

نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم

۸۶

چو بر گفت این سخن شاپور ِهشیار

فراغت خفته گشت و عشق بیدار

۸۷

یکایک مِهر بر شیرین نهادند

بدان شیرین‌زبان اقرار دادند

۸۸

که استادی که در چین نقش بندد

پسندیده بود هرچ او پسندد

۸۹

چنان آشفته شد خسرو بدان گفت

کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت

۹۰

همه روز این حکایت باز می‌جست

جز این تخم از دماغش برنمی‌رست

۹۱

در این اندیشه روزی چند می‌بود

به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود

۹۲

چو کار از دست شد دستی بر آورد

صبوری را به سرپایی در آورد

۹۳

به خلوتْ داستان‌خواننده را خوانْد

بسی زین داستان با وی سخن راند

۹۴

بدو گفت ای به کارآمد وفادار

به کار آیم کنون، کز دست شد کار

۹۵

چو بنیادی بدین خوبی نهادی

تمامش کن که مردی اوستادی

۹۶

مگو شکر، حکایت مختصر کن

چو گفتی سوی خوزستان گذر کن

۹۷

ترا باید شدن چون بت‌پرستان

به دست آوردن آن بت را به دستان

۹۸

نظر کردن که در دل داد دارد؟

سر پیوند مردم زاد دارد؟

۹۹

اگر چون موم نقشی می‌پذیرد

بر او زن مُهر ما تا نقش گیرد

۱۰۰

ور آهن‌دل بوَد منشین و بر گرد

خبر ده تا نکوبم آهن سرد

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 28

نظرات

user_image
حیران
۱۳۸۹/۱۰/۲۴ - ۱۷:۱۳:۳۴
بسی گشتم درین خرگاه شش طاقصحیح است
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
شیرین
۱۳۹۰/۱۲/۱۳ - ۱۲:۴۵:۱۸
تصحیح حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیزقلمزن در قلمزن چابکی صورتگری چستبی خراجی در ندارد هیچ مرزی بی خراجیسترگی در ز مردان بیشتر دارد سترگی نیابی در چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابینبینی در ز نازش سوی کس پروا نبینیار واگشاید در که لعل ار واگشاید در بریزدگلش در یک آغوش از گلش ناچیده دیارلعبتان در بهشت است آن طرف وان لعبتان حورشدن در ترا باید شدن چون بت پرستاننقشی در اگر چون موم نقشی می پذیرد
user_image
شیرین
۱۳۹۰/۱۲/۱۵ - ۱۲:۳۱:۰۷
ندارد هیچ مرزی بی خراجیهمه دارد مگر تختی و تاجیصحیح است
user_image
اناهیتا
۱۳۹۰/۱۲/۱۸ - ۱۳:۴۸:۱۱
هشت است آن طرف وان لعتبان حوراین مصرع ایراد دارد لطفا برطرف نمایید
user_image
پورحیدری
۱۳۹۱/۱۱/۱۱ - ۱۱:۰۰:۴۵
هزار آغوش را پر کرده از خاریک آغوش از گلش ناچیده دیّار
user_image
مبین
۱۳۹۴/۰۱/۱۱ - ۱۶:۱۸:۴۴
اشتباهات زیادی وجود دارد
user_image
مریم ک
۱۳۹۴/۰۵/۲۷ - ۱۲:۴۰:۳۱
همینطور که شیرین گفته است٬ از نظر عروض و معنی این بیت واو اضافی دارد:‌همه دارد و مگر تختی و تاجیباید باشد:‌ همه دارد مگر تختی و تاجیبا تشکر
user_image
امید صالحی
۱۳۹۵/۰۹/۲۷ - ۲۳:۱۳:۳۷
«نظر کردن که در دل داد دارد؟ سر پیوند مردم زاد دارد؟» (نقل از نسخه مرحوم دستگردی)
user_image
سید احمد مجاب
۱۳۹۵/۱۱/۱۱ - ۱۷:۱۰:۰۷
ترا باید (شدن) چون بت‌پرستانبه دست آوردن آن بت را به دستان
user_image
...
۱۳۹۶/۰۵/۰۵ - ۰۶:۳۴:۲۶
ندیمی خاص بودش نام شاپورجهان گشته ز مغرب تالهاوراین بیت از نظر قافیه اشکالی ندارد؟
user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۵/۰۵ - ۰۷:۳۰:۱۹
"تا لهاوور" درست می باشد، ... عزیز
user_image
رضا
۱۳۹۷/۰۵/۰۸ - ۰۵:۵۴:۲۸
بر آخور بسته دارد رهنوردی (اسب)کز او در تک نیابد باد گردی
user_image
رضا
۱۳۹۷/۰۵/۰۸ - ۰۶:۱۱:۰۴
ترا باید شدی چون بت‌پرستانبه دست آوردن آن بت به دستاننظر کردن که او در دل چه دارد سر پیوند مردم زاد دارد
user_image
رضا
۱۳۹۷/۰۵/۰۹ - ۰۵:۲۱:۵۸
چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نیابیکجاست نظامی ببیند ماه هم آبله رو است!
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۸/۰۲ - ۰۵:۲۷:۱۲
اران. [ اَرْ را ] ( اِخ ) اقلیمیست در آذربایجان ، همانجا که امروز از راه تسمیه جزء به اسم کل روسها بدان نام آذربایجان داده اند. صاحب برهان قاطع گوید: ولایتی است از آذربایجان که گنجه و بردع از اعمال آنست. ارمن. [ اَ م َ ] ( اِخ ) ارمنستان. ارمینیه. ارمنیه. ولایتی است از کوهستان آذربایجان و مولد شیرین مشهور آنجا بوده و ابریشم ارمنی منسوب بدانجاست. ( برهان قاطع ) ( مؤید الفضلاء ). سرزمین ارمنستان بین آذربایجان و قفقاز و آسیای صغیر. این نام در کتیبه بیستون داریوش بزرگ بصورت اَرمین َ آمده. ( ایران باستان ص 1452، 1571، 1596 ) :
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۸/۰۲ - ۰۵:۲۷:۲۱
کهستان:کهستان. [ ک ُ هَِ ] ( اِخ )  ظاهراً ناحیتی در قفقاز دربند:مهمترین شهر شیعه نشین داغستان و دروازه ورود اسلام به قفقاز است که در غرب دریای خزر و در ۲۶۱ کیلومتری شمال شهر باکو واقع شده و در دوره اسلامی، باب الابواب خوانده می شده است. دربند در گذشته بخشی از ایران بوده است که بر اساس قرارداد گلستان (۳ آبان ۱۱۹۲ برابر با ۲۵ اکتبر ۱۸۱۳م) از این کشور جدا شد و به روسیه پیوست. حدود ۵۰،۰۰۰ شیعه در این شهر زندگی می کنند. محمد تقی قمری دربندی و آقا دربندی از این شهر برخاسته اند.چون دربند در دهانه دره های رشته کوه های قفقاز، دیوارها و قلعه هایی از جمله مدینه باب قرار داشت، به آن باب الابواب نیز گفته اند کتزیاس، جغرافیانویس یونانی، آن را دروازة خزر ضبط کرده است. بنابر مطالب تاریخ آغوان، به آن دروازة هونها گفته اند ظاهراً این نام گذاری به لحاظ هجوم اقوام خزر و هونها از آنجا (باب) به بلاد قفقاز بوده است. به نوشتة مارکوارت به یونانی به آن چور و به ارمنی چول می گفته اند. در منابع ساسانی، باب را دربند نوشته اند. دریای دربند: دریای خزر فرضه: بندر لنگرگاه
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۸/۰۲ - ۰۵:۳۱:۳۵
شمیرا. [ ش ُ ] ( اِخ ) نام عمه شیرین است و در فرهنگها به غلط سمیرا ضبط شده ، ولی در تمام نسخ تازه وکهن نظامی به شین آمده است و شاید فرهنگ نویسی از یک نسخه مغلوط به اشتباه افتاده است. ( از یادداشت مؤلف و حاشیه وحید بر خسرو و شیرین ص 49 )
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۸/۰۲ - ۰۵:۳۶:۱۰
   
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۸/۰۲ - ۰۵:۳۷:۰۰
موقان. ( اِخ ) مغان. ( ناظم الاطباء ). شهری است [به آذربادگان ] و مر او را ناحیتی است بر کران دریانهاده و اندر ناحیت موقان دو شهرک دیگر است که هم به موقان بازخوانند و از وی رودینه خیزد و دانکوهای خوردنی و جوال و پلاس بسیار خیزد. ( حدود العالم ). ولایتی است مشتمل بر قرای کثیره و چمنهای فراوان و آن جزوآذربایجان است و در سمت راست راه تبریز به اردبیل واقع می شود در کوهها. ( از معجم البلدان ) :به فصل گل به موقان است جایشکه تا سرسبز باشد خاک پایش.
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۸/۰۲ - ۰۵:۳۸:۲۸
ابخاز. [ اَ ] ( اِخ ) نام قومی و نیز ناحیتی بجبال قبق ( قفقاز ) مسکن همان قوم. عده آنان نزدیک صدوبیست هزار تن و مساحت ناحیت 1900 هزار گز مربع است. این ناحیت در جنوب کوبان در مرتفعات اولی قفقاز از سوی دریای سیاه واقع شده و به دو بخش ابخاز بزرگ و ابخاز کوچک منقسم میشود. در کوههای آن معادن آهن و سرب و مس است و دره های آن حاصل خیز و هوایش معتدل باشد وگله های مواشی بسیار دارند. صاحب مؤیدالفضلا گوید درقدیم پادشاه و مردم آنجا مغان و آتش پرستان بوده اند.صاحب برهان قاطع گوید بدانجا دیریست عظیم. این مملکت سابقاً جزو ایران بوده و سپس عثمانیان آنجا را متصرف شدند و اینک ناحیتی بظاهر مستقل است 
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۸/۰۲ - ۰۵:۴۰:۴۷
بردع:  [ ب َ دَ ] ( اِخ )اسم کنونی آن باردا شهری است با جمعیت 10700 تن در آذربایجان شوروی. بقول بلاذری قباد اول ساسانی آنرا بنا نهاد. بردع در دوره ساسانی و بعداً در دوره اعراب شهری مستحکم در مقابل حملات مهاجمین شمالی و غربی بود. احتمالاً پس از 32 هَ ق. = 652 م. بدست اعراب افتاد. در 332 هَ ق. = 943 م. روسها آنرا تصرف کردند و چندین ماه در دست آنان بود سپس بتدریج از اعتبار افتاد. ناحیه حاصلخیز و مصفای اطراف آن اندرآب نام داشت. ( دایرة المعارف فارسی ) خوشا ملک بردع که اقصای وینه اردیبهشت است بی گل نه دی. نظامی
user_image
حسین نورمحمدی
۱۴۰۱/۱۰/۱۴ - ۱۴:۲۶:۳۹
یعنی از نقاشی جهان را به مانی دیگر مژده داده و از رسامی و هندسه بار دیگر در ورود اقلدیس را به عالم خاک برگشاده است