نظامی

نظامی

بخش ۲۵ - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار

۱

سخن‌گوینده، پیرِ پارسی‌خوان

چنین گفت از ملوک پارسی‌دان

۲

که چون خسرو به ارمن کس فرستاد

به پرسش کردنِ آن سروِ آزاد

۳

شب و روز انتظار یار می‌داشت

امید وعدهٔ دیدار می‌داشت

۴

به شام و صبح اندر خدمت شاه

کمر می‌بست چون خورشید و چون ماه

۵

چو تخت آرای شد طرف کلاهش

ز شادی تاج سر می‌خواند شاهش

۶

گرامی بود بر چشم جهان‌دار

چنین تا چشم زخم افتاد در کار

۷

که از پولاد کاری خصم خون‌ریز

درم را سکه زد بر نام پرویز

۸

به هر شهری فرستاد آن درم را

بشورانید از آن شاه عجم را

۹

ز بیم سکه و نیروی شمشیر

هراسان شد کهن‌گرگ از جوان‌شیر

۱۰

چنان پنداشت آن منصوبه را شاه

که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه

۱۱

بر آن دل شد که لعبی چند سازد

بگیرد شاه نو را بند سازد

۱۲

حسابی بر گرفت از روی تدبیر

نبود آگه ز بازی‌های تقدیر

۱۳

که نتوان راه خسرو را گرفتن

نه در عقده مه نو را گرفتن

۱۴

چو هر کاو راستی در دل پذیرد

جهان گیرد جهان او را نگیرد

۱۵

بزرگ امٌید ازین معنی خبر یافت

شه نو را به خلوت جست و دریافت

۱۶

حکایت کرد که‌اختر در وبال است

ملک را با تو قصد گوش‌مال است

۱۷

بباید رفت روزی چند ازین پیش

شتاب آوردن و بردن سر خویش

۱۸

مگر کاین آتشت بی‌دود گردد

وبال اخترت مسعود گردد

۱۹

چو خسرو دید که‌آشوب زمانه

هلاکش را همی سازد بهانه

۲۰

به مشگو رفت پیش مشگ‌مویان

وصیت کرد با آن ماه‌رویان

۲۱

که می‌خواهم خرامیدن به نخجیر

دو هفته بیش و کم زین کاخ دل‌گیر

۲۲

شما خندان و خرّم‌دل نشینید

طرب سازید و روی غم نبینید

۲۳

گر آید نار پستانی در این باغ

چو طاووسی نشسته بر پر زاغ

۲۴

فرود آرید کآن مهمان عزیز است

شما ماهید و خورشید آن کنیز است

۲۵

بمانیدش که تا بی‌غم نشیند

طرب می‌سازد و شادی گزیند

۲۶

و گر تنگ آید از مشکوی خَضرا

چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا

۲۷

در آن صحرا که او خواهد بتازید

بهشتی‌روی را قصری بسازید

۲۸

بدان صورت که دل دادش گوایی

خبر می‌داد از الهام خدایی

۲۹

چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد

سلیمان‌وار با جمعی پری‌زاد

۳۰

زمین‌کن کوهِ خود را گرم کرده

سوی ارمن زمین را نرم کرده

۳۱

ز بیم شاه می‌شد دل پر از درد

دو منزل را به یک منزل همی‌کرد

۳۲

قضا را اسب‌شان در راه شد سست

در آن منزل که آن مه موی می‌شست

۳۳

غلامان را بفرمود ایستادن

ستوران را علوفه برنهادن

۳۴

تن تنها ز نزدیک غلامان

سوی آن مرغ‌زار آمد خرامان

۳۵

طوافی زد در آن فیروزه گلشن

میان گلشن آبی دید روشن

۳۶

چو طاووسی عقابی باز بسته

تذروی بر لب کوثر نشسته

۳۷

گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت

در آن آهستگی آهسته می‌گفت

۳۸

گر این بت جان من بودی چه بودی

ور این اسب آن من بودی چه بودی

۳۹

نبود آگه که آن شب‌رنگ و آن ماه

به برج او فرود آیند ناگاه

۴۰

بسا معشوق کآید مست بر در

سبل در دیده باشد خواب در سر

۴۱

بسا دولت که آید بر گذرگاه

چو مرد آگه نباشد گم کند راه

۴۲

ز هر سو کرد بر عادت نگاهی

نظر ناگه در افتادش به ماهی

۴۳

چو لَختی دید از آن دیدن خطر دید

که بیش آشفته شد تا بیش‌تر دید

۴۴

عروسی دید چون ماهی مهیا

که باشد جای آن مه بر ثریا

۴۵

نه ماه آیینهٔ سیم‌آب داده

چو ماه نخشب از سیم‌آب زاده

۴۶

در آب نیل‌گون چون گُل نشسته

پرندی نیل‌گون تا ناف بسته

۴۷

همه چشمه ز جسم آن گل‌اندام

گُلِ بادام و در گل مغز بادام

۴۸

حواصل چون بود در آب چون رنگ‌؟

همان رونق در او از آب و از رنگ

۴۹

ز هر سو شاخ گیسو شانه می‌کرد

بنفشه بر سر گل دانه می‌کرد

۵۰

اگر زلفش غلط می‌کرد کاری

که دارم در بن هر موی ماری

۵۱

نهان با شاه می‌گفت از بناگوش

که مولای توام هان حلقه در گوش

۵۲

چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج

به بازی زلف او چون مار بر گنج

۵۳

فسون‌گر مار را نگرفته در مشت

گمان بردی که مار افسای را کشت

۵۴

کلید از دست بستان‌بان فتاده

ز بستان نار پستان در گشاده

۵۵

دلی کآن نارِ شیرین‌کار دیده

ز حسرت گشته چون نارِ کفیده

۵۶

بدان چشمه که جای ماه گشته

عجب بین که‌آفتاب از راه گشته

۵۷

چو بر فرق آب می‌انداخت از دست

فلک بر ماه مروارید می‌بست

۵۸

تنش چون کوه برفین تاب می‌داد

ز حسرت شاه را برف‌آب می‌داد

۵۹

شه از دیدار آن بلور دل‌کش

شده خورشید یعنی دل پر آتش

۶۰

فشاند از دیده باران سحابی

که طالع شد قمر در برج آبی

۶۱

سمن‌بر غافل از نظارهٔ شاه

که سنبل بسته بد بر نرگسش راه

۶۲

چو ماه آمد برون از ابر مشگین

به شاهنشه درآمد چشم شیرین

۶۳

همایی دید بر پشت تذروی

به بالای خدنگی رسته سروی

۶۴

ز شرمِ چشمِ او در چشمهٔ آب

همی‌لرزید چون در چشمه مهتاب

۶۵

جز این چاره ندید آن چشمهٔ قند

که گیسو را چو شب بر مه پراکند

۶۶

عبیر افشاند بر ماهِ شب‌افروز

به شب خورشید می‌پوشید در روز

۶۷

سوادی بر تن سیمین زد از بیم

که خوش باشد سواد نقش بر سیم

۶۸

دل خسرو بر آن تابنده مهتاب

چنان چون زر در آمیزد به سیم‌آب

۶۹

ولی چون دید کز شیر شکاری

به هم در شد گوزن مرغ‌زاری

۷۰

زبون‌گیری نکرد آن شیر نخجیر

که نبود شیر صیدافکن زبون‌گیر

۷۱

به صبری کآورد فرهنگ در هوش

نشاند آن آتش جوشنده را جوش

۷۲

جوان‌مردی خوش‌آمد را ادب کرد

نظر‌گاه‌ش دگر جایی طلب کرد

۷۳

به گرد چشمه دل را دانه می‌کاشت

نظر جای دگر بیگانه می‌داشت

۷۴

دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند

دو تشنه کز دو آب آزار دیدند

۷۵

همان را روز اول چشمه زد راه

همین از چشمه‌ای افتاد در چاه

۷۶

به سرچشمه گشاید هر کسی رخت

به چشمه نرم گردد توشهٔ سخت

۷۷

جز ایشان را که رخت از چشمه بردند

ز نرمی‌ها به سختی‌ها سپردند

۷۸

نبینی چشمه‌ای کز آتش دل

ندارد تشنه‌ای را پای در گل

۷۹

نه خورشید جهان کاین چشمهٔ خون

بدین کار است گردان گرد گردون

۸۰

چو شه می‌کرد مه را پرده‌داری

که خاتون بُرد نتوان بی‌عماری

۸۱

برون آمد پری‌رخ چون پری تیز

قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز

۸۲

حسابی کرد با خود کاین جوان‌مرد

که زد بر گِردِ من چون چرخْ ناورد

۸۳

شگفت آید مرا گر یار من نیست

دلم چون بُرد؟ اگر دل‌دار من نیست‌‌!

۸۴

شنیدم لعل در لعل است کانش

اگر دل‌دار من شد، کو نشانش؟

۸۵

نبود آگه که شاهان جامهٔ راه

دگرگونه کنند از بیم بدخواه

۸۶

هوای دل رهش می‌زد که برخیز

گُل خود را بدین شِکّر برآمیز

۸۷

گر آن صورت بُد‌‌، این رخشنده جان است

خبر بود آن و این باری عیان است

۸۸

دگر ره گفت از این ره روی برتاب

روا نبود نمازی در دو محراب

۸۹

ز یک دوران دو شربت خورد نتوان

دو صاحب را پرستش کرد نتوان

۹۰

و گر هست این جوان آن نازنین‌شاه

نه جای پرسش است او را در این راه

۹۱

مرا به که‌از درونِ پرده بیند

که بر بی‌پردگان گردی نشیند

۹۲

هنوز از پرده بیرون نیست این کار

ز پرده چون برون آیم به یک‌بار

۹۳

عقاب خویش را در پویه پر داد

ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد

۹۴

تک از باد صبا پیشی گرفته

به جنبش با فلک خویشی گرفته

۹۵

پری را می‌گرفت از گرم‌خیزی

به چشم دیو در می‌شد ز تیزی

۹۶

پس از یک لحظه خسرو باز پس دید

به جز خود ناکسم گر هیچ‌کس دید

۹۷

ز هر سو کرد مرکب را روانه

نه دل دید و نه دل‌بر در میانه

۹۸

فرود آمد بدان چشمه زمانی

ز هر سو جُست از آن گوهر نشانی

۹۹

شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز

بدین زودی کجا رفت آن دل‌آویز‌؟!

۱۰۰

گَهی سوی درختان دید گستاخ

که گویی مرغ شد پرید بر شاخ

۱۰۱

گَهی دیده به آب چشمه می‌شست

چو ماهی ماه را در آب می‌جست

۱۰۲

زمانی پل بر آب چشم بستی

گَهی بر آب چشمه پل شکستی

۱۰۳

ز چشمش برده آن چشمه سیاهی

در او غلطید چون در چشمه ماهی

۱۰۴

چنان نالید کز بس نالش او

پشیمان شد سپهر از مالش او

۱۰۵

مه و شبدیز را در باغ می‌جست

به چشمی باز و چشمی زاغ می‌جست

۱۰۶

ز هر سو حمله‌بر چون بازِ نخجیر

که زاغی کرد بازش را گرو‌گیر

۱۰۷

از آن زاغ سبک‌پر مانده پُر داغ

جهان تاریک بر وی چون پر زاغ

۱۰۸

شده زاغِ سیه بازِ سپیدش

درخت خار گشته مشک بیدش

۱۰۹

ز بیدش گر به بید انجیر کرده

سرشگش تخم بید انجیر خورده

۱۱۰

خمیده بیدش از سودای خورشید

بلی رسم است چوگان کردن از بید

۱۱۱

بر آورد از جگر سوزنده آهی

که آتش در چو من مردم گیاهی

۱۱۲

بهاری یافتم زو بر نخوردم

فراتی دیدم و لب تر نکردم

۱۱۳

به نادانی ز گوهر داشتم چنگ

کنون می‌بایدم بر دل زدن سنگ

۱۱۴

گلی دیدم نچیدم بامداد‌ش

دریغا چون شب آمد برد بادش

۱۱۵

در آبی نرگسی دیدم شکفته

چو آبی خفته وز او آب خفته

۱۱۶

شنیدم کآب خفتد زر شود خاک

چرا سیم‌آب گشت آن سرو چالاک

۱۱۷

همایی بر سرم می‌داد سایه

سریر‌م را ز گردون کرد پایه

۱۱۸

بر آن سایه چو مه دامن فشاندم

چو سایه لاجرم بی‌سنگ ماندم

۱۱۹

نمد زینم نگردد خشک از این خون

بَترزینم تبر‌زین چون بود چون‌‌!

۱۲۰

برون آمد گلی از چشمهٔ آب

نمی‌گویم به بیداری که در خواب

۱۲۱

کنون کآن چشمه را با گُل نبینم

چو خار آن به که بر آتش نشینم

۱۲۲

که فرمودم که روی از مه بگردان‌‌؟

چو بخت آمد به راهت ره بگردان‌‌؟

۱۲۳

کدامین دیو طبعم را بر این داشت‌‌

که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت

۱۲۴

همه جایی شکیبایی ستوده‌ست

جز این یک‌جا که صید از من ربوده‌ست

۱۲۵

چو برق از جان چراغی برفروزم

شکیب خام را بر وی بسوزم

۱۲۶

اگر من خوردمی زان چشمه آبی

نبایستی ز دل کردن کبابی

۱۲۷

نصیحت بین که آن هندو چه فرمود

که چون مالی بیابی زود خور زود

۱۲۸

در این باغ از گل سرخ و گل زرد

پشیمانی نخورد آن کس که برخورد

۱۲۹

من و زین‌پس جگر در خون‌کشیدن

ز دل پیکانِ غم بیرون کشیدن

۱۳۰

زنم چندان تپانچه بر سر و روی

که یارب یاربی خیزد ز هر موی

۱۳۱

مگر که‌آسوده‌تر گردم در این درد

تنور آتشم لَختی شود سرد

۱۳۲

ز بحرِ دیده چندان دُر ببارم

که جز گوهر نباشد در کنارم

۱۳۳

کسی کاو را ز خون آماس خیزد

کی آسوده شود تا خون نریزد؟

۱۳۴

زمانی گشت گرد چشمه نالان

به گریه دست‌ها بر چشم مالان

۱۳۵

زمانی بر زمین افتاد مدهوش

گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش

۱۳۶

از آن سرو روان کز چنگ رفته

ز سرو‌َش آب و از گُل رنگ رفته

۱۳۷

سهی سَرو‌ش فتاده بر سر خاک

شده لرزان چنان کز باد خاشاک

۱۳۸

به دل گفتا گر این ماه آدمی بود

کجا آخر قدمگاهش زمی بود!

۱۳۹

و گر بود او پری دشوار باشد

پری بر چشمه‌ها بسیار باشد

۱۴۰

به کس نتوان نمود این داوری را

که خسرو دوست می‌دارد پری را

۱۴۱

مرا زین کار کامی برنخیزد

پری پیوسته از مردم گریزد

۱۴۲

به جفت مرغِ آبی باز کی شد!

پری با آدمی دم‌ساز کی شد!

۱۴۳

سلیمانم بباید نام کردن

پس آن‌گاهی پری را رام کردن

۱۴۴

ازین اندیشه لَختی باز می‌گفت

حکایت‌های دل‌پرداز می‌گفت

۱۴۵

به نومیدی دل از دل‌خواه برداشت

به دارالملک ارمن راه برداشت

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 44
جوان با صراحی، اصفهان، در اوایل قرن 17 میلادی، گواش، آبرنگ، با طلا بر روی کاغذ، نقاشی: 18.5 در 9.3 سانتیمتر برگ: 22.3 در 11.8 سانتیمتر A YOUTH IN A STRIPED COAT, PERSIA, ISFAHAN, EARLY 17TH CENTURY Gouache heightened with gold on paper, depicting a beturbaned youth standing in a striped robe, holding a tall-necked bottle, surrounded by tall leafy shrubs in gold, laid down on card with applied borders decorated with polychrome scrolling flowers, inscriptions above and below painting: 18.5 by 9.3cm. leaf: 22.3 by 11.8cm. - فرود آمد بر آن چشمه زمانی - ز هر سو جست از آن گوهر نشانی

نظرات

user_image
بهرام مشهور
۱۳۹۰/۰۹/۰۶ - ۰۳:۰۲:۴۳
در بیت 17 ، بباید رفت بباید زفت نوشته شده که باید اصلاح شود .در بیت 20 مشکو ( بمعنای خلوتگاه ) مشگو نوشته شده و در ادامۀ بیت مشک مویان ( یعنی کسانی که موهایشان بوی خوش مشک که از مواد خوشبو هست را دارد ) مشگ مویان نوشته شده که بازهم غلط است و باید اصلاح شود اصولاً در ادبیات پارسی واژه ای بصورت مشگ با گاف وجود ندارد در بیت 38 کلمۀ من افتاده که باید اصلاح شود به این ترتیب: گر این بت جان من بودی چه بودی ... در بیت 54 پستانبان بستانبان آمده و ز پستان زبستان نوشته شده که هردو باید درست شوددر بیت 62 ابر مشکین ابر مشگین آمده که باید اصلاح شوددر بیت 64مصرع دوّم اشتباه دارد ، درست آن چنین است :همی لرزیدچون درچشم مهتاب در بیت 109 سرشگش آمده که باید بصورت سرشکش اصلاح کردد در بیت 131 درمصرع دوّم تنور آتشم لختی شود سرد صحیح است
user_image
محمد جواد نعمت اللهی
۱۳۹۲/۱۲/۰۶ - ۱۶:۴۵:۲۴
در بیتمگر کاسوده‌تر گردم در این درد تنور آتشم لختی سود سردلختی "شود"سرد صحیح است
user_image
عبدالوراح محمدی
۱۳۹۸/۰۹/۲۹ - ۰۴:۵۲:۲۲
به آقای بهرام مشهور: من فکر می‌کنم در بیت 54 همان بستاتدستانتان که معنای باغبان و بُستانبان را می دهد، درست باشد و ز بستان هم به همان شکل "ز بُستان" درست است.
user_image
سید محسن
۱۴۰۲/۰۹/۱۴ - ۱۰:۲۵:۲۵
درود بر ادیبان--تائید می کنم که تصحیح موارد در این حجم عظیم سایت گنجور کار آسانی نیست و زمان زیادی می طلبد--لاکن 9 سال هم عدم تصحیح کمی دیر است لطفا پیشنهادات را عمل بفرمائید
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۱۰/۲۳ - ۰۸:۳۹:۵۹
در قدیم  یکی از خصوصیاتی که نجبا و بزرگان و اشراف‌زادگان را با آن می‌شناختند نحوه نشستن آن‌ها بر اسب بود. و مردم معتقد بودند کسی که بزرگ‌منش است نه تصنعی بلکه بطور ناخودآگاه بر اسب راست قامت می‌نشیند. از این روست که نظامی می‌گوید: شیرین سروی را دید بر خدنگ رسته منظور راست نشستن خسرو بر اسب است.