نظامی

نظامی

بخش ۴۱ - مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن او

۱

شبی از جمله شب‌های بهاری

سعادت رخ نمود و بخت یاری

۲

شده شب روشن از مهتاب چون روز

قدح برداشته ماهِ شب‌افروز

۳

در آن مهتاب روشن‌تر ز خورشید

شده باده روان در سایهٔ بید

۴

صفیر مرغ و نوشانوش ساقی

ز دل‌ها برده اندوه فراقی

۵

شمامه با شمایل راز می‌گفت

صبا تفسیر آیت باز می‌گفت

۶

سهی‌سروی روان بر هر کناری

ز هر سروی‌، شکفته نوبهاری

۷

یکی بر جای ساغر دف گرفته

یکی گلاب‌دان بر کف گرفته

۸

چو دوری چند رفت از جام نوشین

گران شد هر سری از خواب دوشین

۹

حریفان از نشستن مست گشتند

به رفتن با مَلِک هم‌دست گشتند

۱۰

خمار ساقیان افتاده در تاب

دماغ مطربان پیچیده در خواب

۱۱

مهیا مجلسی بی‌گرد اغیار

بنامیزد گلی بی‌زحمت خار

۱۲

شه از راه شکیبایی گذر کرد

شکار آرزو را تنگ‌تر کرد

۱۳

سر زلفِ گره‌گیرِ دل‌آرام

به‌دست آورد و رست از دست ایام

۱۴

لبش بوسید و گفت ای من غلامت

بده دانه که مرغ آمد به دامت

۱۵

هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو

کنون روز از نوست و روزی از نو

۱۶

من و تو، جز من و تو کیست اینجا‌؟

حذر کردن نگویی چیست اینجا‌؟

۱۷

یکی ساعت من دل‌سوز را باش

اگر روزی بُدی امروز را باش

۱۸

بسان میوه‌دارِ نابرومند

امید ما و تقصیر تو تا چند؟

۱۹

اگر خود پولی از سنگ کبود است

چو بی‌آب است پل زان سوی رود است

۲۰

سگ قصاب را در پهلوی میش

جگر باشد و لیک از پهلوی خویش

۲۱

بسا ابرا که بندد کله مشک

به عشوه باغِ دهقان را کند خشک

۲۲

بسا شوره‌زمین کز آب‌ناکی

دهان تشنگان را کرد خاکی

۲۳

چه باید زهر در جامی نهادن؟

ز شیرینی بر او نامی نهادن‌؟

۲۴

به تَرکِ لؤلؤیِ تَر چون توان گفت؟

که لؤلؤ را به‌ تَرّی بهْ توان سُفت

۲۵

بره در شیرمستی خورد باید

که چون پخته شود گرگش رباید

۲۶

کبوتربچه چون آید به پرواز

ز چنگ شه فتد در چنگل باز

۲۷

به سرپنجه مشو چون شیر سرمست

که ما را پنجه‌ٔ شیرافکنی هست

۲۸

گوزن کوه اگر گردن‌فراز است

کمند چاره را بازو دراز است

۲۹

گر آهوی بیابان گرم‌خیز است

سگان شاه را تک تیز نیز است

۳۰

مزن چندین گره بر زلف و خالت

زکاتی دِه قضاگردانِ مالت

۳۱

چو بازرگان صد خروار قندی

چه باشد گر به تنگی در نبندی؟

۳۲

چو نیل خویش را یابی خریدار

اگر در نیل باشی باز کن بار

۳۳

شکر‌پاسخ به لطف آواز دادش

جوابی چون طبرزد باز دادش

۳۴

که فرخ ناید از چون من غباری

که هم‌تختی کند با تاج‌داری

۳۵

خر خود را چنان چابک نبینم

که با تازی‌سواری برنشینم

۳۶

نی‌ام چندان شگرف اندر سواری

که آرم پای با شیرِ شکاری

۳۷

اگر نازی کنم مقصودم آن است

که در گرمی شکر خوردن زیان است

۳۸

چو زین گرمی برآساییم یک چند

مرا شکر مبارک‌، شاه را قند

۳۹

وزین پس بر عقیق الماس می‌داشت

زمرد را به افعی پاس می‌داشت

۴۰

سرش گر سرکشی را رهنمون بود

تقاضای دلش یارب که چون بود

۴۱

شده از سرخ‌رویی تیز چون خار

خوشا خاری که آرد سرخ‌گل بار

۴۲

به هر مویی که تندی داشت چون شیر

هزاران موی قاقم داشت در زیر

۴۳

کمان ابرواَش گر شد گره‌گیر

کرشمه بر هدف می‌راند چون تیر

۴۴

سنان در غمزه کآمد نوبت جنگ

به هر جنگی درش صد آشتی رنگ

۴۵

نمک در خنده کاین لب را مکن ریش

به هر لفظِ «مکن» در صد بکن، بیش

۴۶

قصب بر رخ که گر نوشم نهان است

بناگوشم به خرده در میان است

۴۷

ازین سو حلقهٔ لب کرده خاموش

ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش

۴۸

به چشمی ناز بی‌اندازه می‌کرد

به دیگر چشم عذری تازه می‌کرد

۴۹

چو سر پیچید‌، گیسو مجلس آراست

چو رخ گرداند‌، گردن عذر آن خواست

۵۰

چو خسرو را به خواهش گرم‌دل یافت

مروّت را در آن بازی خجل یافت

۵۱

نمود اندر هزیمت شاه را پشت

به گوگردِ سفید آتش همی کُشت

۵۲

بدان پشتی چو پشتش ماند واپس

که روی شاه پشتیوان من بس

۵۳

غلط گفتم نمودش تختهٔ عاج

که شه را نیز باید تخت با تاج

۵۴

حساب دیگر آن بودش در این کوی

که پشتم نیز محراب است چون روی

۵۵

دگر وجه آن که گر وجهی شد از دست

از آن روشن‌ترم وجهی دگر هست

۵۶

چه خوش نازی است ناز خوب‌رویان

ز دیده رانده را در دیده جویان

۵۷

به چشمی طیرگی کردن که برخیز

به دیگر چشم دل دادن که مگریز

۵۸

به صد جان ارزد آن رغبت که جانان

«نخواهم» گوید و خواهد به صد جان

۵۹

چو خسرو دید کآن ماه نیازی

نخواهد کردن او را چاره‌ساز‌ی

۶۰

به گستاخی درآمد کاِی دل‌آرام

گواژه چند خواهی زد؟ بیارام

۶۱

چو مِی خوردی و می‌ دادی به من بار

چرا باید که من مستم تو هشیار‌؟

۶۲

به هشیاری مشو با من‌، که مستی

چو من بی‌دل نه‌ای؟ حقا که هستی

۶۳

تو را این کبک بشکستن چه سود است؟

که باز عشق کبکت را ربوده است

۶۴

و گر خواهی که در دل راز پوشی

شکیبت باد تا با دل بکوشی

۶۵

تو نیز اندر هزیمت بوق می‌زن

ز چاهی خیمه بر عیوق می‌زن

۶۶

درین سودا که با شمشیر تیز است

صلاح گردن‌افرازان گریز است

۶۷

تو خود دانی که در شمشیربازی

هلاک سر بود گردن‌فرازی

۶۸

دلت گرچه به دلداری نکوشد

بگو تا عشوه رنگی می‌فروشد

۶۹

بگوید دوستم ور خود نباشد

مرا نیک افتد او را بد نباشد

۷۰

بسی فال از سر بازیچه برخاست

چو اختر می‌گذشت آن فال شد راست

۷۱

چه نیکو فال زد صاحب معانی

که خود را فال نیکو زن چو دانی

۷۲

بد آید فال‌، چون باشی بداندیش

چو گفتی «نیک» نیک آید فراپیش

۷۳

مرا از لعل تو بوسی تمام است

حلالم کن که آن نیزم حرام است

۷۴

و گر خواهی که لب زین نیز دوزم

بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم

۷۵

از آن ترسم که فردا رخ خراشی

که چون من عاشقی را کشته باشی

۷۶

تو را هم خون من دامن بگیرد

که خون عاشقان هرگز نمیرد

۷۷

گرفتم‌، رای دم‌سازی نداری

به بوسی هم سر بازی نداری؟

۷۸

ندارم زَهرهٔ بوس لبانت

چه بوسم؟ آستین یا آستانت‌؟

۷۹

نگویم بوسه را میری به من دِه

لبت را چاشنی‌گیری به من دِه

۸۰

بده یک بوسه تا دَه واستانی

ازین بهْ چون بود بازارگانی‌؟!

۸۱

چو بازرگان صد خروار قندی

به ار با من به قندی در نبندی

۸۲

چو بگشایی گشاید بند بر تو

فرو بندی، فرو بندند بر تو

۸۳

چو سقا آب چشمه بیش ریزد

ز چشمه کآب خیزد بیش خیزد

۸۴

در آغوشت کشم چون آب در میغ

مرا جانی تو، با جان چون زنم تیغ‌؟

۸۵

سر زلف تو چون هندوی ناپاک

به روز پاک رختم را بَرَد پاک

۸۶

به دزدی هندویت را گر نگیرم

چو هندو دزد ِ نافرمان‌پذیر‌م

۸۷

اگر چه دزد با صد دهره باشد

چو بانگش بر زنی بی‌زَهره باشد

۸۸

نبُرّد دزد هندو را کسی دست

که با دزدی جوان‌مردیش هم هست

۸۹

کمند زلف خود در گردنم بند

به صید لاغر امشب باش خرسند

۹۰

تو دل‌خر باش تا من جان فروشم

تو ساقی باش تا من باده نوشم

۹۱

شب وصلت لبی پرخنده دارم

چراغ آشنایی زنده دارم

۹۲

حساب حلقه خواهد کرد گوشم

تو می‌خر بنده تا من می‌فروشم

۹۳

شمار بوسه خواهد بود کارم

تو می‌ده بوسه تا من می‌شمارم

۹۴

بیا تا از در دولت درآییم

چو دولت خوش بر آمد خوش برآییم

۹۵

یک امشب تازه داریم این نفس را

که بر فردا ولایت نیست کس را

۹۶

به نقدْ امشب چو با هم سازگار‌یم

نظر بر نسیهٔ فردا چه داریم؟

۹۷

مکن بازی بدان زلف شکن‌گیر

به من بازی کن امشب دستِ من گیر

۹۸

به جان آمد دلم، درمانِ من ساز

کنارِ خود حصارِ جان من ساز

۹۹

ز جان شیرین‌تری ای چشمهٔ نوش

سزد گر گیرمت چون جان در آغوش

۱۰۰

چو شکر گر لبت بوسم و گر پای

همه شیرین‌تر آید جایت از جای

۱۰۱

همه تن در تو شیرینی نهفتند

به کم‌ کاری تو را شیرین نگفتند

۱۰۲

درین شادی به، ار غمگین نباشی

نه شیرین باشی، ار شیرین نباشی

۱۰۳

شکرلب گفت از این زنهارخواری

پشیمان شو مکن بی‌زینهاری

۱۰۴

که شه را بَد بوَد زنهار خوردن

بد آمد در جهان بد کار کردن

۱۰۵

مجوی آبی که آبم را بریزد

مخواه آن کام کز من برنخیزد

۱۰۶

کزین مقصود بی‌مقصود گردم

تو آتش گَشته‌ای من عود گردم

۱۰۷

مرا بی‌عشق، دل خود مهربان بود

چو عشق آمد، فسرده چون توان بود؟

۱۰۸

گر از بازار عشق اندازه گیرم

به تو هر دم نشاطی تازه گیرم

۱۰۹

ولیکن نرد با خود باخت نتوان

همیشه با خوشی درساخت نتوان

۱۱۰

جهان نیمی ز بهر شادکامی است

دگر نیمه ز بهر نیک‌نامی است

۱۱۱

چه باید طبع را بَدرام کردن؟

دو نیکو نام را بدنام کردن

۱۱۲

همان بهتر که از خود شرم داریم

بدین شرم از خدا آزَرم داریم

۱۱۳

زن افکندن نباشد مرد‌رایی

خودافکن باش اگر مردی نمایی

۱۱۴

کسی کافکند خود را، بر سر آمد

خودافکن با همه عالم برآمد

۱۱۵

من آن شیرین درخت ِ آبدار‌م

که هم حلوا و هم جُلّاب دارم

۱۱۶

نخست از من قناعت کن به جلّاب

که حلوا هم تو خواهی‌خورد، مَشتاب

۱۱۷

به اول شربت از حلوا میندیش

که حلوا پس بود، جُلاب در پیش

۱۱۸

چو ما را قند و شکر در دهان هست

به خوزستان چه باید در زدن دست؟

۱۱۹

زلال آب چندانی بود خوش

کز او بِتْوان نشانْد آشوبِ آتش

۱۲۰

چو آب از سرگذشت آید زیانی

و گر خود باشد آب زندگانی

۱۲۱

گر این دل چون تو جانان را نخواهد

دلی باشد که او جان را نخواهد

۱۲۲

ولی تب کرده را حلوا چشیدن

نَیَرزد سال‌ها صفرا کشیدن

۱۲۳

بسا بیمار کز بسیار خواری

بمانَد سال و مه در رنج و زاری

۱۲۴

اگر چه طبع جوید میوهٔ تَر

اگر چه میل دارد دل به شِکّر

۱۲۵

ملک چون دید کاو در کار خام است

زبانش توسن است و طبع رام است

۱۲۶

به لابه گفت کاِی ماه جهان‌تاب

عتاب دوستان ناز است‌، برتاب

۱۲۷

صواب آید روا داری پسندی‌؟

که وقت دست‌گیری دست‌ بندی‌؟

۱۲۸

دویدم تا به تو دستی در آرم

به دست آرم تو را، دستی برآرم

۱۲۹

چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست

تو در دست آمدی من رفتم از دست

۱۳۰

نگویم در وفا سوگند بشکن

خمار‌م را به بوسی چند بشکن

۱۳۱

اسیری را به وعده شاد می‌کن

مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن

۱۳۲

ز باغِ وصل، پُر گل کن کنارم

چو دانی کز فراقت بر چه خارم

۱۳۳

مگر زان گل، گلاب‌آلود گردم

به بوی از گلستان خشنود گردم

۱۳۴

تو سرمست و سر زلف تو در دست

اگر خوش‌دل نشینم جای آن هست

۱۳۵

چو با تو مِی‌ خورم چون کش نباشم؟

تو را بینم چرا دل‌خوش نباشم؟

۱۳۶

کمر زرین بود چون با تو بندم

دهن شیرین شود چون با تو خندم

۱۳۷

گر از من می‌بری چون مهره از مار

من از گل باز می‌مانم تو از خار

۱۳۸

گر از درد سر من می‌شوی فرد

من از سر دور می‌مانم تو از درد

۱۳۹

جگر خور کز تو بهْ یاری ندارم

ز تو خوش‌تر جگرخواری ندارم

۱۴۰

مرا گر روی تو دل‌کش نباشد

دلم باشد ولیکن خوش نباشد

۱۴۱

اگر دیده شود بر تو بَدَل گیر

بوَد در دیده خس‌، لیکن به تصغیر

۱۴۲

و گر جان گردد از رویت عنان‌تاب

بود جان را عروسی لیک در خواب

۱۴۳

عتابی گر بود ما را ازین پس

میان‌جی در میانه، موی تو بس

۱۴۴

فلک چون جام یاقوتین روان کرد

ز جرعه خاک را یاقوت‌سان کرد

۱۴۵

ملک برخاست جام باده در دست

هنوز از بادهٔ دوشینه سرمست

۱۴۶

همان سودا گرفته دامنش را

همان آتش رسیده خرمنش را

۱۴۷

هوای گرم بود و آتشِ تیز

نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز

۱۴۸

گرفت آن نارپِستان را چنان سخت

که دیبا را فرو بندند بر تخت

۱۴۹

بسی کوشید شیرین تا به صد زور

قضای شیر گشت از پهلوی گور

۱۵۰

ملک را گرم دید از بی‌قراری

مکن گفتا بدین‌سان گرم‌کاری

۱۵۱

چه باید خویشتن را گرم کردن؟

مرا در روی خود بی‌شرم کردن؟

۱۵۲

چو تو گرمی کنی نیکو نباشد

گلی کو گرم شد خوش‌بو نباشد

۱۵۳

چو باشد گفت‌گوی خواجه بسیار

به گستاخی پدید آید پرستار

۱۵۴

به گفتن با پرستاران چه کوشی‌؟

سیاست باید این‌جا یا خموشی

۱۵۵

ستور پادشاهی تا بود لنگ

به دشواری مراد آید فراچنگ

۱۵۶

چو روز بینوایی بر سر آید

مرادت خود به زور از در درآید

۱۵۷

نباشد هیچ هشیاری در آن مست

که غُل بر پای دارد جامْ در دست

۱۵۸

تو دولت جو که من خود هستم اینک

به دست آر آن که من در دستم اینک

۱۵۹

نخواهم نقش بی‌دولت نمودن

من و دولت به هم خواهیم بودن

۱۶۰

ز دولت‌ دوستی جان بر تو ریزم

نیم دشمن که از دولت گریزم

۱۶۱

طرب کن چون در دولت گشادی

مخور غم چون به روز نیک زادی

۱۶۲

نخست اقبال و آنگه کام جستن

نشاید گنج‌ِ بی‌آرام جستن

۱۶۳

به صبری می‌توان کامی خریدن

به آرامی دل‌آرامی خریدن

۱۶۴

زبان آنگه سخن‌، چشم آنگهی نور

نخست انگور و آنگه آب انگور

۱۶۵

به گرمی کار عاقل بهْ نگردد

به تک‌دانی که بز فربه نگردد

۱۶۶

درین آوارگی ناید برومند

که سازم با مراد شاه پیوند

۱۶۷

اگر با تو به‌یاری سر درآرم

من آن یارم که از کارت برآرم

۱۶۸

تو مُلک پادشاهی را به‌دست آر

که من باشم اگر دولت بود یار

۱۶۹

گرت با من خوش آید آشنایی

همی‌ترسم که از شاهی برآیی

۱۷۰

و گر خواهی به شاهی باز پیوست

دریغا من که باشم رفته از دست

۱۷۱

جهان در نسل تو ملکی قدیم است

به‌دست دیگران عیبی عظیم است

۱۷۲

جهان آن کس برد کاو برشتابد

جهان‌گیر‌ی توقف برنتابد

۱۷۳

همه چیزی ز روی کدخدایی

سکون برتابد الا پادشایی

۱۷۴

اگر در پادشاهی بنگری تیز

سبق بُرده است از عزم‌ سبک‌خیز

۱۷۵

جوانی داری و شیری و شاهی

سری و با سری صاحب کلاهی

۱۷۶

ولایت را ز فتنه پای بگشای

یکی ره دست‌برد خویش بنمای

۱۷۷

بدین هندو که رختت را گرفته است

به تُرکی تاج و تختت را گرفته است

۱۷۸

به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش

مگر باطل کنی ساز طلسمش

۱۷۹

که دست خسروان در جستن کام

گَهی با تیغ باید گاه با جام

۱۸۰

ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن

ز شش حد جهان لشگر گرفتن

۱۸۱

کمر بندد فلک در جنگ با تو

دراندازد به دشمن سنگ با تو

۱۸۲

مرا نیز ار بود دستی نمایم

وگرنه در دعا دستی گشایم

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 80

نظرات

user_image
علی
۱۳۸۹/۰۸/۱۴ - ۱۶:۰۲:۱۱
بیت را غلط ثبت کرده‌اید. درستش:به هر لفظ مکن در صد بکن بیش
user_image
نسرین ایرانی
۱۳۹۱/۰۹/۲۰ - ۰۹:۵۴:۳۹
در مصرع دوم بیت یازدهم، "بنامیزد" باید بصورت یک کلمه نوشته شود. به معنی "به نام خدا"، و "چشم بد دور". حافظ هم این تعبیر را به همین معنی به کار برده است.
user_image
بیگانه
۱۳۹۷/۰۳/۰۶ - ۰۷:۲۴:۳۰
به صد جان ارزد آن رغبت که جاناننخواهم گوید و خواهد به صد جان!!...هاها!
user_image
امید تبریزی
۱۳۹۷/۰۸/۱۵ - ۱۰:۴۷:۴۵
عرض سلام و خسته نباشیدبیت چهل و پنجم :نمک در خنده کین لب را مکن ریشبهر لفظ مکن در صد آشتی رنگایراد قافیه دارد
user_image
فاطمه زندی
۱۴۰۰/۰۶/۱۲ - ۰۷:۱۶:۰۱
با درود و خداقوت بیت ۴۵ مصراع دوم در کتاب من اینگونه استبِهَر لفظِ مَکُن در صد بکن ،بیش موفق باشید
user_image
حامد نامی
۱۴۰۱/۰۱/۲۷ - ۱۴:۱۹:۴۴
به صد جان ارزد آن رغبت که جانان نخواهم گوید و خواهد به صد جان معنا و مفهوم این بیت را توضیح دهید ممنون
user_image
علی کشازرع
۱۴۰۱/۱۰/۳۰ - ۱۶:۵۸:۰۶
تو را این کبک بشکستن چه سود است! که بازِ عشق کبکت را ربود است کبک بشکستن کنایه از پی‌گم کردن و از بین بردن چیزی است... می گوید نمی توانی عشق و علاقه ی خودت را نسبت به من پنهان کنی چرا که من می‌دانم اسیر عشق شده ای و از این پنهان‌کاری سودی نخواهی بُرد... در واقع سر زیر برف کردن کبک هم متبادر میکنه که اگر خودت را مثل کبک گول بزنی و سر زیر برف کنی نمی توانی عشقت را که مانند دم خروس پیداست از من پنهان بداری.
user_image
سید محسن
۱۴۰۲/۰۹/۲۵ - ۱۳:۳۵:۵۹
درود بر ادیبان--بیت 29 سگان شاه را -درست است====بیت65 زچاهی خیمه بر عیوق می زن --درست است
user_image
سید محسن
۱۴۰۲/۰۹/۲۵ - ۱۴:۳۵:۰۴
درود بر ادیبان==برای جناب حامد نامی--میفرماید زمانی که یار انسان به زبان میگوید نه ولی واقعا علاقمند است به صد جان ارزش دارد
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۱۰/۲۲ - ۱۰:۳۹:۲۵
نظامی در اکثر اشعارش که در زمان‌های قدیم نقل و روایت شب‌ها و شب‌نشینی‌ها بوده است سعی می‌کند که از اطلاعاتی که در طب، نجوم و ... دارد را در حدی که به شعر لطمه نزند را در شعرش بیاورد که شعرش هم جنبه آموزنده داشته باشد و هم یک‌نواخت و خسته کننده نباشد. اما بکار بردن همین اطلاعات همیشه همراه با تشبیه و استعاره و زبان شعر است و مسحور کننده و بخشی از شعر و داستان.  
user_image
فرهود
۱۴۰۳/۰۱/۱۵ - ۰۲:۰۵:۴۷
تو مْی‌خر بنده تا من مْی‌فروشم اسیری را به وعده شاد مْی‌کن لطفا روی حروف متحرک علامت ساکن نگذارید، واضح است که به معنی بخر و بفروشم است لازم نیست یک غلط املایی را بکار ببرید. حرف میم در «می‌خر» متحرک به «ای» بعدی است پس گذاشتن علامت ساکن بر روی آن غلط است. اگر «می‌» به معنی شراب باشد چون «ی» در اینجا، «ی» است نه «ای» ‌؛ گذاشتن علامت کسره بر میم ایرادی ندارد.