نظامی

نظامی

بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

۱

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد

برآورد از وجودش عشق فریاد

۲

به سختی می‌گذشتش روزگاری

نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری

۳

نه صبر آن که دارد برگ دوری

نه برگ آن که سازد با صبوری

۴

فرورفته دلش را پای در گل

ز دست دل نهاده دست بر دل

۵

زبان از کار و کار از آب رفته

ز تن نیرو ز دیده خواب رفته

۶

چو دیو از زحمت مردم گریزان

فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان

۷

گرفته کوه و دشت از بی‌قراری

وزو در کوه و دشت افتاده زاری

۸

سهی سروَش چو شاخ گل خمیده

چو گل صد جای پیراهن دریده

۹

ز گریه بلبله وز ناله بلبل

گره بر دل زده چون غنچهٔ گل

۱۰

غمش را در جهان غم‌خواره‌ای نه

ز یارش هیچ‌گونه چاره‌ای نه

۱۱

دوتا زان شد که از ره خار می‌کند

چو خار از پای خود مسمار می‌کند

۱۲

نه از خارش غم دامن دریدن

نه از تیغش هراس سر بریدن

۱۳

ز دوری گشته سودایی به یک بار

شده دور از شکیبایی به یک بار

۱۴

ز خون هر ساعت افشاندی نثاری

پدید آوردی از رخ لاله‌زاری

۱۵

ز ناله بر هوا چون کله بستی

فلک‌ها را طَبَق در هم شکستی

۱۶

چو طفلی تشنه کآبش باید از جام

نداند آب را و دایه را نام

۱۷

ز گرمی برده عشقْ آرام او را

به جوش آورده هفت اندام او را

۱۸

رسیده آتش دل در دماغش

ز گرمی سوخته هم‌چون چراغش

۱۹

ز مجروحی دلش صد جای سوراخ

روانش بر هلاک خویش گستاخ

۲۰

بلا و رنج را آماج گشته

بلا ز اندازه، رنج از حد گذشته

۲۱

چنان از عشق شیرین تلخ بگریست

که شد آواز گریه‌اش بیست در بیست

۲۲

دلش رفته قرار و بخت مرده

پی دل می‌دوید آن رخت‌برده

۲۳

چنان درمی‌رمید از دوست و دشمن

که جادو از سپند و دیو از آهن

۲۴

غمش دامن گرفته و او به غم شاد

چو گنجی کز خرابی گردد آباد

۲۵

ز غم ترسان به هشیاری و مستی

چو مار از سنگ و گرگ از چوب‌دستی

۲۶

دلش نالان و چشمش زار و گریان

جگر از آتش غم گشته بریان

۲۷

علاج درد بی‌درمان ندانست

غم خود را سر و سامان ندانست

۲۸

فرومانده چنین تنها و رنجور

ز یاران منقطع وز دوستان دور

۲۹

گرفته عشق شیرینش در آغوش

شده پیوند فرهادش فراموش

۳۰

نه رخصت کز غمش جامی فرستد

نه کس محرم که پیغامی فرستد

۳۱

گر از درگاه او گَردی رسیدی

به جای سرمه در چشمش کشیدی

۳۲

و گر در راه او دیدی گیایی

ببوسیدی و برخواندی ثنایی

۳۳

به صد تلخی رخ از مردم نهفتی

سخن شیرین جز از شیرین نگفتی

۳۴

چنان پنداشت آن دل‌دادهٔ مست

که سوزد هر که را چون او دلی هست

۳۵

کسی کش آتشی در دل فروزد

جهان یک‌سر چنان داند که سوزد

۳۶

چو بردی نام آن معشوق چالاک

زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک

۳۷

چو سوی قصر او نظاره کردی

به جای جامه، جان را پاره کردی

۳۸

چو وحشی‌توسن از هر سو شتابان

گرفته انس با وحش بیابان

۳۹

ز معروفان این دام زبون‌گیر

بر او گرد آمده یک دشت نخجیر

۴۰

یکی بالین گَهش رفتی یکی جای

یکی دامنش بوسیدی، یکی پای

۴۱

گَهی با آهوان خلوت گزیدی

گَهی در موکب گوران دویدی

۴۲

گَهی اشک گوزنان دانه کردی

گَهی دنبال شیران شانه کردی

۴۳

به روزش آهوان دم‌ساز بودند

گوزنانش به شب هم‌راز بودند

۴۴

نمودی روز و شب چون چرخ نآورد

نخوردی و نیآشامیدی از درد

۴۵

بِدآن هنجار که اول راه رفتی

اگر ره یافتی یک ماه رفتی

۴۶

اگر بودیش صد دیوار در پیش

ندیدی تا نکردی روی او ریش

۴۷

و گر تیری به چشمش درنشستی

ز مدهوشی مژه بر هم نبستی

۴۸

و گر پیش آمدی چاهیش در راه

ز بی‌پرهیزی افتادی در آن چاه

۴۹

دل از جان برگرفته وز جهان سیر

بلا همراه در بالا و در زیر

۵۰

شبی و صد دریغ و ناله تا روز

دلی و صد هزاران حسرت و سوز

۵۱

ره اَر در کوی و گر در کاخ کردی

نفیرش سنگ را سوراخ کردی

۵۲

نشاطی کز غم یارش جدا کرد

به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد

۵۳

غمی کآن با دلش دم‌ساز می‌شد

دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد

۵۴

اَدیم رخ به خون دیده می‌شست

سهیل خویش را در دیده می‌جست

۵۵

نخفت ار چند خوابش می‌ببایست

که در بر دوستان بستن نشایست

۵۶

دل از رخت خودی بیگانه بودش

که رخت دیگری در خانه بودش

۵۷

از آن بد نقش او شوریده‌پیوست

که نقش دیگری بر خویشتن بست

۵۸

نیآسود از دویدن صبح تا شام

مگر کز خویشتن بیرون نهد گام

۵۹

ز تن می‌خواست تا دوری گزیند

مگر با دوست در یک تن نشیند

۶۰

نبود آگه که مرغش در قفس نیست

به میدان شد ملک در خانه کس نیست

۶۱

چنان با اختیار یار درساخت

که از خود یار خود را بازنشناخت

۶۲

اگر در نور و گر در نار دیدی

نشان هجر و وصل یار دیدی

۶۳

ز هر نقشی که او را آمدی پیش

به نیک اختر زدی فال دل خویش

۶۴

کسی در عشق فال بد نگیرد

و گر گیرد برای خود نگیرد

۶۵

هر آن نقشی که آید زشت یا خوب

کند بر کام خویش آن نقش منسوب

۶۶

به هر هفته شدی مهمان آن حور

به دیداری قناعت کردی از دور

۶۷

دگر ره راه صحرا برگرفتی

غم آن دل‌سِتان از سر گرفتی

۶۸

شبان‌گاه آمدی مانند نخجیر

وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر

۶۹

جز آن شیر از جهان خوردی نبودش

برون زآن حوض ناوردی نبودش

۷۰

به شب زآن حوض‌پایه هیچ نگذشت

همه شب گرد پای حوض می‌گشت

۷۱

در آفاق این سخن شد داستانی

فتاد این داستان در هر زبانی

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 122
فاطمه زندی :

نظرات

user_image
هومن ظریف
۱۳۹۳/۰۳/۰۴ - ۱۷:۲۱:۰۴
جگر از آش غم گشته بریان/// درست نیست.بلکه،جگر از آتش غم گشته بریانسپاس.
user_image
محمد قاضی زاده
۱۳۹۵/۱۰/۰۷ - ۰۴:۱۰:۴۶
صورت درست مصراعی که یک هجا کم دارد:نخفت ار چند خوابش می ببایست
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۹/۲۵ - ۰۴:۳۹:۰۹
سهیل   /soheyl/   سهیل: ستاره‌ای در صورت فلکی سفینه که پس از شِعرای یمانی درخشان‌ترین ستارگان است و در خاورمیانه در شب‌های آخر تابستان دیده می‌شود؛ سهیل یمن؛ سهیل یمان؛ پرک؛ اگست. Δ قدما گمان می‌کردند سرخی و خوش‌رنگی سیب و همچنین خوشبویی ادیم از اثر تابش سهیل است. بر این اساس میان سهیل و ادیم مراعات نظیر است  ادیم: چرم ادیم رخ اضافه تشبیهی است. سهیل را در دیده جستن: منظور بیخوابی است. چشمهایش همواره باز بود انگار معشوق او ستاره سهیلی بود که در آسمان چشمان خود دنبالش می گشت. ایماژ زیبایی دارد.
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۰۹/۲۵ - ۰۴:۴۳:۵۸
بیت دارای آرایه حسن تعلیل است علت بیقراری دایم فرهاد و حرکت همواره او را آن دانسته که می خواسته از خودی خود بیرون برود و خودبینی و خودخواهی را کنار بگذارد.حافظ می فرماید: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
user_image
مژده ظهرابی دهدزی
۱۴۰۱/۱۰/۲۹ - ۱۵:۱۱:۵۶
اینجا دام زبون گیر چه مفهومی داره؟ و به طور کلی معنی بیت 39 چیست؟
user_image
شهناز ولی پور هفشجانی
۱۴۰۱/۱۰/۳۰ - ۱۲:۳۷:۵۷
منظور از کند بر کام خویش ان نقش منسوب این است که کسی که عاشق باشد و فال بزند برای این سوال که ایا او به معشوق می‌رسد یا خیر حتی اگر فال او بد بیاید فال را بر اساس آرزوی خود «خوب» تفسیر می کند.