نظامی

نظامی

بخش ۲۶ - کشتن سرهنگان دارا را

۱

بیا ساقی از من مرا دور کن

جهان از می‌لعل پر نور کن

۲

میی کاو مرا ره به منزل بَرد

همه دل برند او غم دل برد

۳

جهان گرچه آرامگاهی خوش‌است

شتابنده را نعل در آتش‌است

۴

دو در دارد این باغ آراسته

در و بند ازین هر دو برخاسته

۵

در‌آ از در باغ و بنگر تمام

ز دیگر درِ باغ بیرون خرام

۶

اگر زیرکی‌، با گلی خو مگیر

که‌باشد به‌جا ماندنش ناگزیر

۷

در این‌دم که داری‌، به شادی بسیچ

که آینده و رفته هیچ است هیچ

۸

نه‌ایم آمده از پی دلخوشی

مگر کز پی رنج و سختی‌کشی

۹

خر‌ان را کسی در عروسی نخواند

مگر وقت آن کاب و هیزم نماند

۱۰

گزارندهٔ نظم این داستان

سخن راند بر سنت راستان

۱۱

که چون آتش‌ِ روز‌ِ روشن گذشت

پر از دود شد گنبد ِ تیز‌گشت

۱۲

شب از ماه بربست پیرایه‌ای

شگفتی بود نور بر سایه‌ای

۱۳

طلایه ز لشگرگه هر دو شاه

شده پاس‌دارنده تا صبحگاه

۱۴

یتاقی به آمد شدن چون خراس

نیاسود دراجه از بانگ پاس

۱۵

بسا خفته کز هیبت پیل مست

سراسیمه هر ساعت از خواب جست

۱۶

غنوده تن مرد از رنج و تاب

نظر هر زمانی درآمد ز خواب

۱۷

نیایش کنان هر دو لشگر به راز

که‌ای کاشکی بودی امشب دراز

۱۸

مگر کان درازی نمودی درنگ

به دیری پدید آمدی روز جنگ

۱۹

سگالش چنان شد دو کوشنده را

که ریزند صفرای جوشنده را

۲۰

چو خورشید روشن برآرد کلاه

پدیدار گردد سپید از سیاه

۲۱

دو خسرو عنان در عنان آورند

ره دوستی در میان آورند

۲۲

به آزرم خشنودی از یکدیگر

بتابند و زان برنتابند سر

۲۳

چو دارا دران داوری رای جست

دل رای‌زن بود در رای سست

۲۴

سوی آشتی کس نشد رهنمون

نمودند رایش به شمشیر و خون

۲۵

که ایرانی از رومی‌ِ بیش‌خورد

به قائم کجا ریزد اندر نبرد‌؟

۲۶

چو فردا فشاریم در جنگ پای

ز رومی نمانیم یک تن بجای

۲۷

بدین عشوه دادند شه را شکیب

یکی بر دلیری یکی بر فریب

۲۸

همان قاصدان نیز کردند جهد

که بر خون او بسته بودند عهد

۲۹

سکندر ز دیگر طرف چاره ساز

که چون پای دارد دران ترکتاز

۳۰

خیال دو سرهنگ را پیش داشت

جز آن خود که سرهنگی خویش داشت

۳۱

چنین گفت با پهلوانان روم

که فردا درین مرکز سخت بوم

۳۲

بکوشیم کوشیدنی مرد‌وار

رگ جان به کوشش کنیم استوار

۳۳

اگر دست بردیم ماراست ملک

وگر ما شدیم آن‌ِ دارا‌ست ملک

۳۴

قیامت که پوشیدهٔ رای ماست

بود روزی آن روز فردای ماست

۳۵

به اندیشه‌هایی چنین هولناک

دو لشگر غنودند با ترس و باک

۳۶

چو گیتی در روشنی باز کرد

جهان بازی دیگر آغاز کرد

۳۷

به آتش بَدَل گشت مشتی شرار

کلیچه شد آن سیم کاووس وار

۳۸

درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه

کز آن جنبش آمد جهان را ستوه

۳۹

فریدون‌نسب شاه‌ِ بهمن‌نژاد

چو برخاست از اول بامداد

۴۰

همه ساز لشگر به ترتیب جنگ

برآراست از جعبه نیم لنگ

۴۱

ز پولاد‌، صد کوه بر پای کرد

به پایین او گنج را جای کرد

۴۲

چو بر میمنه سازور گشت کار

همان میسره شد چو رویین حصار

۴۳

جناح از هوا در زمین برد بیخ

پس آهنگ شد چون زمین چار میخ

۴۴

جهاندار در قلب‌گه کرد جای

درفش کیانی‌ش بر سر به‌پای

۴۵

سکندر که تیغ جهان‌سوز داشت

چنان تیغی از بهر آن روز داشت

۴۶

برانگیخت رزمی چو بارنده میغ

تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ

۴۷

جناح سپه را به گردون کشید

سم بارگی بر سر خون کشید

۴۸

گرانمایگان را بدانسان که خواست

بفرمود رفتن سوی دست راست

۴۹

گروهی که پرتابیان ساختشان

چپ انداز شد بر چپ انداختشان

۵۰

همان استواران درگاه را

کز ایشان بدی ایمنی شاه را

۵۱

به قلب اندرون داشت با خویشتن

چو پولاد کوهی شد آن پیلتن

۵۲

برآمد ز قلب دو لشگر خروش

رسید آسمان را قیامت به گوش

۵۳

تبیره بغرید چون تند شیر

درآمد به رقص اژدهای دلیر

۵۴

ز شوریدن ناله کرنا‌ی

برافتاد تب‌لرزه بر دست و پای

۵۵

ز فریاد رویین خم از پشت پیل

نفیر نهنگان برآمد ز نیل

۵۶

ز بس بانگ شیپور زهره شکاف

بدرید زهره‌، بپیچید ناف

۵۷

ز غریدن کوس خالی دماغ

زمین‌لرزه افتاد در کوه و راغ

۵۸

درآمد ز بحران سر‌ِ بید‌برگ

گشاده بر او روزن درع و ترگ

۵۹

ز بس تیر باران که آمد به جوش

فکند ابر بارانی خود ز دوش

۶۰

گران تیر باران کنون آمدی

بجای نم از ابر خون آمدی

۶۱

خروشیدن کوس رویینه کاس

نیوشنده را داد بر جان هراس

۶۲

جلاجل زنان از نواهای زنگ

برآورده خون از دل خاره سنگ

۶۳

به جنبش درآمد دو دریای خون

شد از موج آتش زمین لاله‌گون

۶۴

زمین کو بساطی شد آراسته

غباری شد از جای برخاسته

۶۵

به ابرو درآمد کمان را شکنج

شتابان شده تیر چون مار گنج

۶۶

ستیزنده از تیغ سیماب ریز

چو سیماب کرده گریزا گریز

۶۷

ز پولاد پیکان پیکر شکن

تن کوه لرزنده بر خویشتن

۶۸

ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ

ز پرگار گردش فرو مانده لنگ

۶۹

ز بس زخم کوپال خارا ستیز

زمین را شده استخوان ریز ریز

۷۰

ز بس در دهن ناچخ انداختن

نفس را نه راه برون تاختن

۷۱

سنان در سنان رسته چون نوک خار

سپر بر سپر بسته چون لاله‌زار

۷۲

گریزندگان را در آن رستخیز

نه روی رهایی نه راه گریز

۷۳

سواران همه تیر پرداخته

گهی تیر و گه ترکش انداخته

۷۴

در آن مسلخ آدمیزادگان

زمین گشته کوه از بس افتادگان

۷۵

به جان برد خود هر کسی گشته شاد

کس از کشته خود نیاورده یاد

۷۶

ندارد کسی سوگ در حرب‌گاه

نه کس جز قزاکند پوشد سیاه

۷۷

سخن‌گو سخن سخت پاکیزه راند

که مرگ به انبوه را جشن خواند

۷۸

چو مرگ از یکی تن بر‌آرد هلاک

شود شهری از گریه اندوهناک

۷۹

به مرگ همه شهر ازین شهر دور

نگرید کس ارچه بود ناصبور

۸۰

ز بس کشته بر کشته مردان مرد

شده راه بر‌بسته بر ره‌نورد

۸۱

بران دجله خون بلند آفتاب

چو نیلوفر افکنده زورق در آب

۸۲

سنان سکندر دران داوری

سبق برده از چشمه خاوری

۸۳

شراری که شمشیر دارا فکند

تبش در دل سنگ خارا فکند

۸۴

چو لشگر به لشگر درآمیختند

قیامت ز گیتی برانگیختند

۸۵

پراکندگی در سپاه اوفتاد

برینش در آزرم شاه اوفتاد

۸۶

سپه چون پراکنده شد سوی جنگ

فراخی درآمد به میدان تنگ

۸۷

کس از خاصگان پیش دارا نبود

کزو در دل کس مدارا نبود

۸۸

دو سرهنگ غدار چون پیل مست

بر آن پیلتن بر گشادند دست

۸۹

زدندش یکی تیغ پهلو گذار

که از خون زمین گشت چون لاله‌زار

۹۰

درافتاد دارا بدان زخم تیز

ز گیتی برآمد یکی رستخیز

۹۱

درخت کیانی درآمد به خاک

بغلطید در خون تن زخم‌ناک

۹۲

برنجد تن نازک از درد و داغ

چه خویشی بود باد را با چراغ

۹۳

کشنده دو سرهنگ شوریده رای

به نزد سکندر گرفتند جای

۹۴

که آتش ز دشمن برانگیختیم

به اقبال شه خون او ریختیم

۹۵

ز دارا سر تخت پرداختیم

سر تاج اسکندر افراختیم

۹۶

به یک زخم کردیم کارش تباه

سپردیم جانش به فتراک شاه

۹۷

بیا تا ببینی و باور کنی

به خونش سم بارگی تر کنی

۹۸

چو آمد ز ما آنچه کردیم رای

تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای

۹۹

به ما بخش گنجی که پذرفته‌ای

وفا کن به چیزی که خود گفته‌ای

۱۰۰

سکندر چو دانست کان ابلهان

دلیرند بر خون شاهنشهان

۱۰۱

پشیمان شد از کرده پیمان خویش

که برخاستش عصمت از جان خویش

۱۰۲

فرو میرد امیدواری ز مرد

چو همسال را سر درآید به‌گرد

۱۰۳

نشان جست کان کشور آرای کی

کجا خوابگه دارد از خون و خوی

۱۰۴

دو بیداد پیشه به پیش اندرون

به بیداد خود شاه را رهنمون

۱۰۵

چو در موکب قلب دارا رسید

ز موکب‌رو‌ان هیچ‌کس را ندید

۱۰۶

تن مرزبان دید در خاک و خون

کلاه کیانی شده سرنگون

۱۰۷

سلیمانی افتاده در پای مور

همان پشهٔ کرده بر پیل زور

۱۰۸

به بازوی بهمن برآموده مار

ز رویین در افتاده اسفندیار

۱۰۹

بهار فریدون و گلزار جم

به باد خزان گشته تاراج غم

۱۱۰

نسب نامه دولت کیقباد

ورق بر ورق هر سویی برده باد

۱۱۱

سکندر فرود آمد از پشت بور

درآمد به بالین آن پیل‌زور

۱۱۲

بفرمود تا آن دو سرهنگ را

دو کج‌زخمه خارج‌آهنگ را

۱۱۳

بدارند بر جای خویش استوار

خود از جای جنبید شوریده‌وار

۱۱۴

به بالین‌گه خسته آمد فراز

ز درع کیانی گره کرد باز

۱۱۵

سر خسته را بر سر ران نهاد

شب تیره بر روز رخشان نهاد

۱۱۶

فرو بسته چشم آن تن خوابناک

بدو گفت برخیز ازین خون و خاک

۱۱۷

رها کن که در من رهایی نماند

چراغ مرا روشنایی نماند

۱۱۸

سپهر‌م بدانگونه پهلو درید

که شد در جگر پهلویم ناپدید

۱۱۹

تو ای پهلوان کامدی سوی من

نگهدار پهلو ز پهلوی من

۱۲۰

که با آنکه پهلو دریدم چو میغ

همی آید از پهلویم بوی تیغ

۱۲۱

سر سروران را رها کن ز دست

تو مشکن که ما را جهان خود شکست

۱۲۲

چو دستی که بر ما درازی کنی

به تاج کیان دست‌یازی کنی

۱۲۳

نگهدار دستت که داراست این

نه پنهان‌، چو روز آشکاراست این

۱۲۴

چو گشت آفتاب مرا روی زرد

نقابی به من درکش از لاجورد

۱۲۵

مبین سرو را در سرافکندگی

چنان شاه را در چنین بندگی

۱۲۶

درین بندم از رحمت آزاد کن

به آمرزش ایزدم یاد کن

۱۲۷

زمین را منم تاج تارک نشین

ملرزان مرا تا نلرزد زمین

۱۲۸

رها کن که خواب خوشم می‌برد

زمین آب و چرخ آتشم می‌برد

۱۲۹

مگردان سر خفته را از سریر

که گردون گردان برآرد نفیر

۱۳۰

زمان من اینک رسد بی‌گمان

رها کن به خواب خوشم یک زمان

۱۳۱

اگر تاج خواهی ربود از سرم

یکی لحظه بگذار تا بگذرم

۱۳۲

چو من زین ولایت گشادم کمر

تو خواه افسر از من ستان خواه سر

۱۳۳

سکندر بنالید که‌ای تاجدار

سکندر منم چاکر شهریار

۱۳۴

نخواهم که بر خاک بودی سرت

نه آلودهٔ خون شدی پیکرت

۱۳۵

ولیکن چه سود‌ست کاین کار بود

تأسف ندارد درین کار سود

۱۳۶

اگر تاجور سر برافراختی

کمر بند او چاکری ساختی

۱۳۷

دریغا به دریا کنون آمدم

که تا سینه در موج خون آمدم

۱۳۸

چرا مرکبم را نیفتاد سم

چرا پی نکردم درین راه گم

۱۳۹

مگر ناله شاه نشنیدمی

نه روزی بدین روز را دیدمی

۱۴۰

به دارای گیتی و دانای راز

که دارم به بهبود دارا نیاز

۱۴۱

ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ

کلید در چاره ناید به چنگ

۱۴۲

دریغا که از نسل اسفندیار

همین بود و بس ملک را یادگار

۱۴۳

چه بودی که مرگ آشکارا شدی

سکندر هم آغوش دارا شدی

۱۴۴

چه سودست مردن نشاید به زور

که پیش از اجل رفت نتوان به گور

۱۴۵

به نزدیک من یک سر موی شاه

گرامی‌تر از صد هزاران کلاه

۱۴۶

گر این زخم را چاره دانستمی

طلب کردمی تا توانستمی

۱۴۷

نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی

که ماند ز دارای دولت تهی

۱۴۸

چرا خون نگریم بران تاج و تخت

که دارنده را بر درافکند رخت

۱۴۹

مباد آن گلستان که سالار او

بدین خستگی باشد از خار او

۱۵۰

نفیر از جهانی که دارا کش‌ست

نهان پرور و آشکارا کش‌ست

۱۵۱

به چاره‌گری چون ندارم توان

کنم نوحه بر زاد سرو جوان

۱۵۲

چه تدبیر داری مراد تو چیست

امید از که داری و بیمت ز کیست

۱۵۳

بگو هر چه داری که فرمان کنم

به چاره‌گری با تو پیمان کنم

۱۵۴

چو دارا شنید این دم دل‌نواز

به خواهش‌گری دیده را کرد باز

۱۵۵

بدو گفت کای بهترین بخت من

سزاوار پیرایه و تخت من

۱۵۶

چه پرسی ز جانی به جان آمده

گلی در سموم ِ خزان آمده

۱۵۷

جهان شربت هرکس از یخ سرشت

بجز شربت ما که بر یخ نوشت

۱۵۸

ز بی آبیم سینه سوزد درون

قدم تا سرم غرق دریای خون

۱۵۹

چو برقی که در ابر دارد شتاب

لب از آب خالی و تن غرق آب

۱۶۰

سبویی که سوراخ باشد نخست

به موم و سریشم نگردد درست

۱۶۱

جهان غارت از هر دری می‌برد

یکی آورد دیگری می‌برد

۱۶۲

نه زو ایمن اینان که هستند نیز

نه آنان که رفتند رستند نیز

۱۶۳

ببین روز من‌، راستی پیشه کن

تو تیز از چنین روزی اندیشه کن

۱۶۴

چو هستی به پند من آموزگار

بدین روز ننشاندت روزگار

۱۶۵

نه من به ز بهمن شدم که‌اژدها

به‌خاریدن سر نکردش رها

۱۶۶

نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد

که از چشم‌زخم جهان جان نبرد

۱۶۷

چو در نسل ما کشتن آمد نخست

کشنده نسب کرد بر ما درست

۱۶۸

تو سرسبز بادی به شاهنشهی

که من کردم از سبزه بالین تهی

۱۶۹

چو درخواستی که‌آرزو‌ی تو چیست

به وقتی که بر من بباید گریست

۱۷۰

سه چیز آرزو دارم اندر نهان

بر‌آید به اقبال شاه جهان

۱۷۱

یکی آنکه بر کشتن بی‌گناه

تو باشی درین داوری دادخواه

۱۷۲

دویم آنکه بر تاج و تخت کیان

چو حاکم تو باشی نیاری زیان

۱۷۳

دل خود بپردازی از تخم کین

نپردازی از تخمه ما زمین

۱۷۴

سوم آنکه بر زیردستان من

حرم نشکنی در شبستان من

۱۷۵

همان روشنک را که دخت منست

بدان نازکی دست پخت منست

۱۷۶

به هم‌خوابی خود کنی سربلند

که خوان گردد از نازکان ارجمند

۱۷۷

دل روشن از روشنک برمتاب

که با روشنی به بود آفتاب

۱۷۸

سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت

پذیرنده برخاست‌، گوینده خفت

۱۷۹

کبودی و کوژی درآمد به چرخ

که بغداد را کرد به کاخ و کرخ

۱۸۰

درخت کیان را فرو ریخت بار

کفن دوخت بر درع اسفندیار

۱۸۱

چو مهر از جهان مهربانی برید

شبَه ماند و یاقوت شد ناپدید

۱۸۲

سکندر بدان شاه فرخ نژاد

شبانگاه بگریست تا بامداد

۱۸۳

درو دید و بر خویشتن نوحه کرد

که او را همان زهر بایست خورد

۱۸۴

چو روز آخور صبح ابلق سوار

طویله برون زد بر این مرغزار

۱۸۵

سکندر بفرمود کارند ساز

برندش بجای نخستینه باز

۱۸۶

ز مهد زر و گنبد سنگ بست

مهیاش کردند جای نشست

۱۸۷

چو خلوتگه‌ش آن چنان ساختند

ازو زحمت خویش پرداختند

۱۸۸

تنومند را قدر چندان بود

که در خانه کالبد جان بود

۱۸۹

چو بیرون رود جوهر جان ز تن

گریزی ز هم‌خوابه خویشتن

۱۹۰

چراغی که بادی درو دردمی

چه بر طاق ایوان چه زیر زمی

۱۹۱

اگر بر سپهری وگر بر مغاک

چو خاکی شوی عاقبت باز خاک

۱۹۲

بسا ماهیا کو شود خورد مور

چو در خاک شور افتد از آب شور

۱۹۳

چنین است رسم این گذرگاه را

که دارد به آمد شد این راه را

۱۹۴

یکی را درارد به هنگامه تیز

یکی را ز هنگامه گوید که خیز

۱۹۵

مکن زیر این لاجوردی بساط

بدین قلعهٔ کهربا‌گون نشاط

۱۹۶

که رویت کند کهربا‌وار زرد

کبودت کند جامه چون لاجورد

۱۹۷

گوزنی که در شهر شیران بود

به مرگ خودش خانه‌ویران بود

۱۹۸

چو مرغ از پی کوچ برکش جناح

مشو مست راح اندرین مستراح

۱۹۹

بزن برق‌وار آتشی در جهان

جهان را ز خود واره و وارهان

۲۰۰

سمندر چو پروانه آتش‌رَو است

ولیک این کهن‌لنگ و آن خوش‌رَو است

۲۰۱

اگر شاه ملکست و گر ملک شاه

همه راه رنج است و با رنج راه

۲۰۲

که داند که این خاک دیرینه‌ دور

به‌هر غاری اندر چه دارد ز غور

۲۰۳

کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج

که هرگز برون نارد آواز گنج

۲۰۴

زر از کیسهٔ نو برارد خروش

سبوی نو از تری آید به جوش

۲۰۵

که داند که این زخمهٔ دام و دد

چه تاریخ‌ها دارد از نیک و بد

۲۰۶

چه نیرنگ با بخردان ساخته‌ست

چه گردنکشان را سر انداخته‌ست

۲۰۷

فلک نیست یکسان هم آغوش تو

طراز‌ش دو رنگ‌ست بر دوش تو

۲۰۸

گهت چون فرشته بلندی دهد

گهت با ددان دستبندی دهد

۲۰۹

شبانگه به نانیت نارد به یاد

کلیچه به گردون دهد بامداد

۲۱۰

چه باید درین هفت چشمه خراس

ز بهر جوی چند بردن سپاس

۲۱۱

چو خضر از چنین روزی‌یی روزه گیر

چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر

۲۱۲

ازین دیو مردم که دام و دد‌ند

نهان شو که هم‌صحبتان بدند

۲۱۳

پی گور کز دشتبانان گم است

ز نامردمی‌های این مردم است

۲۱۴

گوزن گرازنده در مرغزار

ز مردم گریزد سوی کوه و غار

۲۱۵

همان شیر کاو جای در بیشه کرد

ز بد‌عهد‌ی مردم اندیشه کرد

۲۱۶

مگر گوهر مردمی گشت خرد

که در مردمان مردمی‌ها بمرد

۲۱۷

اگر نقش مردن بخوانی شگرف

بگوید که مردم چنین است حرف

۲۱۸

به چشم اندرون مردمک را کلاه

هم از مردم مردمی شد سیاه

۲۱۹

نظامی به خاموشکاری بسیچ

به گفتار ناگفتنی در مپیچ

۲۲۰

چو هم رستهٔ خفتگانی خموش

فرو خسب یا پنبه درنه به گوش

۲۲۱

بیاموز ازین مهره لاجورد

که با سرخ سرخست و با زرد زرد

۲۲۲

شبانگه که صد رنگ بیند بکار

بر‌آید به صد دست چون نوبهار

۲۲۳

سحرگه که یک چشمه یابد کلید

به آیین یک چشمه آید پدید

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1024

نظرات

user_image
امین راز
۱۳۹۴/۰۲/۰۹ - ۰۱:۴۵:۴۸
این بخش از شرفنامه حکیم نظامی باید در کتب درسی از دبستان تا دانشگاه باشه تا هر ایرانی هم سرشار از حس میهن پرستی باشه و هم از پند واندرزهای بی بدیل این دانای راز بی بهره نمونه چه این بخش شعر نیست بلکه زندگانی شرافتمندانه ست.امیدوارم هر و زن ایرانی تاریخ خودش رو بشناسه
user_image
علی آذرپویه
۱۳۹۶/۰۱/۳۰ - ۱۶:۰۲:۳۶
سلام. بیت 9 : خران درست هست نه خزان لطفا اصلاح شود
user_image
مسعود
۱۳۹۶/۰۲/۲۵ - ۰۰:۵۱:۱۳
واقعا من نمیفهمم نظامی تقریبا هفتصد سال پیش به دنیا اومده حمله اسکندر به ایران حدود 500 سال قبل از میلاد مسیح به ایران بوده یه جوری حرف میزنه انگار خودش وایساده بالاسر دارا و اسکندر نظامی هم که دروغ نمیتونه بگه پس نتیجه میگیریم این هرچی گفته درسته و تاریخ واقعی یعنی این و اینا سنده نه یه مشت چرت و پرتی که نوشته حکومت هاست
user_image
حسین
۱۳۹۷/۰۲/۰۲ - ۱۲:۳۴:۲۶
بیت 7 مصرع دوم: که آینده و رفته هیچ است هیچ - صحیح است.
user_image
.
۱۴۰۲/۰۲/۱۸ - ۱۰:۰۴:۰۳
بعضی دوستان فکر میکنند شاعر تاریخ میگوید! خیر شاعر شعر میگوید