نظامی

نظامی

بخش ۳۳ - داستان نوشابه پادشاه بردع

۱

بیا ساقی آن می که جان‌پرور است

چو آب روان تشنه را درخور است

۲

دراین غم که از تشنگی سوختم

به من ده که می‌خوردن آموختم

۳

خوشا ملک بردع که اقصای وی

نه اردیبهشت است بی گل نه دی

۴

تموزش گل کوهساری دهد

زمستان نسیم بهاری دهد

۵

بهشتی شده بیشه پیرامنش

دگر کوثری بسته بر دامنش

۶

سوادش ز بس سبزه و مشگ بید

چو باغ ارم خاصه باغ سپید

۷

ز تیهو و دراج و کبک و تذرو

نیابی تهی سایهٔ بید و سرو

۸

گراینده بومش به آسودگی

فرو شسته خاکش ز آلودگی

۹

همه ساله ریحان او سبز شاخ

همیشه در او ناز و نعمت فراخ

۱۰

علف‌گاه مرغان این کشور اوست

اگر شیر مرغت بباید، در اوست

۱۱

زمینش به آب زر آغشته‌اند

تو گویی در آن زعفران کشته‌اند

۱۲

خرامنده بر سبزهٔ آن زمی

خیالی نیابد به جز خرمی

۱۳

کنون تخت آن بارگه گشت خرد

دبیقی و دیباش را باد برد

۱۴

فرو ریخت آن تازه گلها ز بار

وزان نار و نرگس برآمد غبار

۱۵

بجز هیزم خشگ و سیلاب تر

نبینی در آن بیشه چیز دگر

۱۶

همانا که آن رستنی‌های چست

نه از دانه کز دامن عدل رست

۱۷

گر آن پرورش یابد امروز باز

از آن به شود آستین را طراز

۱۸

بلی گر فراغت بود شاه را

ز نو زیور‌ی بخشد آن گاه را

۱۹

هرومش لقب بود از آغاز کار

کنون بردعش خواند آموزگار

۲۰

در آن بوم آباد و جای مهان

زمانه بسی گنج دارد نهان

۲۱

بدین خرمی‌، گلستانی کجاست‌؟

بدین فرخی‌، گنجدانی کجاست‌؟

۲۲

چنین گفت گنجینه‌دار سخن

که سالار آن گنجدان کهن

۲۳

زنی حاکمه بود نوشابه نام

همه ساله با عشرت و نوش جام

۲۴

چو طاوس نر خاصه در نیکویی

چو آهوی ماده ز بی آهویی

۲۵

قوی‌رای و روشن‌دل و نغز‌گوی

فرشته‌منش بلکه فرزانه‌خو‌ی

۲۶

هزارش زن بکر در پیشگاه

به خدمت کمر بسته هریک چو ماه

۲۷

برون از کنیزان چابک‌سوار

غلامان شمشیر‌زن سی هزار

۲۸

نگشتی ز مردان کسی بر درش

وگر چند نزدیک بودی برش

۲۹

به جز زن کسی کارسازش نبود

به دیدار مردان نیازش نبود

۳۰

زنان داشتی رای‌زن در سرای

به کدبانویی فارغ از کدخدای

۳۱

غلامان به اقطاع خود تاخته

وطن‌گاهی از بهر خود ساخته

۳۲

کسی از غلامان ز بس قهر او

به دیده ندیده در شهر او

۳۳

به‌هرجا که پیکار فرمودشان

فریضه‌ترین کاری آن بودشان

۳۴

سکندر چو لشگر به صحرا کشید

سراپرده سر بر ثریا کشید

۳۵

در آن خرم آباد مینو سرشت

فرو ماند حیران ز بس آب و کشت

۳۶

بپرسید کاین بوم فرخ کراست‌؟

کدامین تهمتن بدو پادشاست‌؟

۳۷

نمودند کاین مرز آراسته

زنی راست با این همه خواسته

۳۸

زنی از بسی مرد چالاک‌تر

به گوهر ز دریا بسی پاک‌تر

۳۹

قوی‌رای و روشن‌دل و سرفراز

به هنگام سختی رعیت‌نواز

۴۰

به مردی کمر بر میان آورد

تفاخر به نسل کیان آورد

۴۱

کله داریش هست و او بی کلاه

سپهدار و او را نبیند سپاه

۴۲

غلامان مردانه دارد بسی

نبیند ولی روی او را کسی

۴۳

زنان سمن‌سینهٔ سیم‌ساق

به‌هر کار با او کنند اتفاق

۴۴

همه نارپستان به بالا چو تیر

ز پستان هر یک شکر خورده شیر

۴۵

کجا قاقمی یا حریری‌ست نرم

بلرزد بر اندام ایشان ز شرم

۴۶

فرشته نبیند در ایشان دلیر

وگر بیند افتد ز بالا به زیر

۴۷

درخشنده هر یک در ایوان و باغ

چو در روز خورشید و در شب چراغ

۴۸

نظر طاقت آن ندارد ز نور

که بیند در ایشان ز نزدیک و دور

۴۹

به گوش کسی کاید آوازشان

سر خود کند در سر نازشان

۵۰

ز لعل و ز دُر گردن و گوش پر

لب از لعل کانی و دندان ز در

۵۱

ندانم چه افسون فرو خوانده‌اند

کز آشوب شهوت جدا مانده‌اند

۵۲

ندارند زیر سپهر کبود

رفیقی به جز باده و بانگ رود

۵۳

زن پاک پیوند فرمان روا

برایشان فرو بسته دارد هوا

۵۴

صنم‌خانه‌ها دارد از قصر و کاخ

بر آن لعبتان کرده درها فراخ

۵۵

اگرچه پس پرده دارد نشست

همه روز باشد عمارت پرست

۵۶

سرایی ملوکانه دارد بلند

بساطی کشیده در او ارجمند

۵۷

ز بلور تختی برانگیخته

به خروار گوهر بر او ریخته

۵۸

ز بس شب‌چراغ آن گرانمایه‌گاه

به شب چون چراغ است و رخشنده ماه

۵۹

نشیند بر آن تخت هر بامداد

کند شکر بر آفریننده یاد

۶۰

عروسانه او کرده بر تخت جای

عروسان دیگر به خدمت به پای

۶۱

شب و روز با باده و بانگ رود

تماشا کنان زیر چرخ کبود

۶۲

گذشت از پرستیدن کردگار

بجز خواب و خوردن ندارند کار

۶۳

زن کاردان با همه کاخ و گنج

ز طاعت نهد بر تن خویش رنج

۶۴

ز پرهیزگاری که دارد سرشت

نخسبد در آن خانهٔ چون بهشت

۶۵

دگر خانه دارد ز سنگ رخام

شب آنجا رود ماه‌ِ تنها‌خرام

۶۶

در آن خانه آن شمع گیتی‌فروز

خدا را پرستش کند تا به‌روز

۶۷

به مقدار آن سر درآرد به خواب

که مرغی برون آورَد سر ز آب

۶۸

دگر باره با آن پری پیکران

خورد می به آواز رامشگر‌ان

۶۹

شب و روز اینگونه دارد عنان

به روز اینچنین چون شب آید چنان

۷۰

نه شب فارغ است از پرستشگر‌ی

نه روز از تماشا و جان‌پرور‌ی

۷۱

خورند از پی او و یاران او

غم کار او کارداران او

۷۲

شه این داستان را پسندیده داشت

تمنای آن نقش نادیده داشت

۷۳

نشستنگهی دید از آب و گیا

به گوهر گرامی‌تر از کیمیا

۷۴

در آنجای آسوده با رود و جام

برآسود یک چند و شد شادکام

۷۵

چو نوشابه دانست که‌اورنگ شاه

به فال همایون درآمد ز راه

۷۶

پرستشگری را برآراست کار

بر اندیشهٔ پایهٔ شهریار

۷۷

فرستاد نزلی سزاوار او

کمر بست بر خدمت کار او

۷۸

برون از بسی چار پای گزین

چه از بهر مطبخ چه از بهر زین

۷۹

زمین‌خیزهایی کز آن بوم رست

به رنگ و به رونق دلاویز و چست

۸۰

خورش‌های شاهانهٔ مشگبوی

طبق‌های مشگ از پی دست‌شوی

۸۱

دگرگونه از میوه بسیار چیز

ز مشگ و شکر چند خروار نیز

۸۲

می و نقل و ریحان مجلس‌فروز

کشیدند از این نزل‌ها چند روز

۸۳

جداگانه نیز از پی مهتران

فرستاد هر روز نزلی گران

۸۴

ز بس مردمی‌ها که آن زن نمود

زبان بر زبان هر کسش می‌ستود

۸۵

ملک را به دیدار آن دل‌نواز

زمان تا زمان بیشتر شد نیاز

۸۶

بدان تا خبر یابد از راز او

ببیند در آن مملکت ساز او

۸۷

قدم‌گاه او بنگرد تا کجاست

حکایت دروغ‌ست یا هست راست

۸۸

چو شبدیز را نعل زر بست روز

درآمد به زین شاه گیتی‌فروز

۸۹

به رسم رسولان برآراست کار

سوی نازنین شد فرستاده‌وار

۹۰

چو آمد به دهلیز درگه فراز

زمانی برآسود از آن ترکتاز

۹۱

درو درگهی دید بر آسمان

زمین‌بوس‌ِ او هم زمین هم زمان

۹۲

پرستندگان زو خبر یافتند

بر‌ِ بانوی خویش بشتافتند

۹۳

نمودند کز درگه شاه روم

کز او فرخی یافت این مرز و بوم

۹۴

رسولی رسیده‌ست با رای و هوش

پیام‌آوری چون خجسته سروش

۹۵

ز سر تا قدم صورت بخردی

پدیدار از او فره ایزدی

۹۶

برآراست نوشابه درگاه او

به زر در گرفت آهنین راه را

۹۷

پریچهرگان را به صد گونه زیب

صف اندر صف آراسته دل‌فریب

۹۸

برآموده گوهر به مشگین کمند

فرو هشته بر گوهر آگین پرند

۹۹

درآمد به جلوه چو طاوس باغ

درفشان و خندان چو روشن‌چراغ

۱۰۰

بر اورنگ شاهنشهی برنشست

گرفته معنبر ترنجی به دست

۱۰۱

بفرمود کآیین بجای آورند

فرستاده را در سرای آورند

۱۰۲

وکیلان درگاه و دیوان او

بجای آوریدند فرمان او

۱۰۳

فرستاده از در درآمد دلیر

سوی تخت شد چون خرامنده شیر

۱۰۴

کمربند شمشیر نگشاد باز

به رسم رسولان نبردش نماز

۱۰۵

نهانی در آن قصر زیبنده دید

بهشتی سرایی فریبنده دید

۱۰۶

پر از حور آراسته چون بهشت

بساط زمین گشته عنبر سرشت

۱۰۷

ز بس گوهر گوش گوهر کشان

شده چشم بیننده گوهر فشان

۱۰۸

ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل

خرامنده را آتشین گشت نعل

۱۰۹

مگر کان و دریا به‌هم تاختند

همه گوهر آنجا برانداختند

۱۱۰

زن زیرک از سیرت و سان او

در آن داوری شد هراسان او

۱۱۱

که این کاردان‌مرد آهسته‌رای

چرا رسم خدمت نیارد بجای‌!

۱۱۲

در او کرد باید پژوهندگی

که از ما ندارد شکوهندگی

۱۱۳

ز سر تا قدم دید در شهریار

زر پخته را بر محک زد عیار

۱۱۴

چو نیکو نگه کرد بشناختش

ز تخت خود آرامگه ساختش

۱۱۵

خبردار شد زو که اسکندر‌ست

نشست سر تخت را در خورست

۱۱۶

ز پیروزی هفت چرخ کبود

بسی داد بر شاه عالم درود

۱۱۷

نپرسید و رخساره پر شرم کرد

نخستین نمودار آزرم کرد

۱۱۸

نکرد از بنه هیچ بر وی پدید

که بر قفل تو هست ما را کلید

۱۱۹

سکندر به رسم فرستادگان

نگه‌داشت آیین آزادگان

۱۲۰

درودی پیاپی رساندش نخست

فرستادگی کرد بر خود درست

۱۲۱

پس آنگه گزارش گرفت از پیام

که شاه جهان داور نیک‌نام

۱۲۲

چنین گفت ک‌«ای بانوی نامجوی

ز نام‌آوران جهان بُرده گوی

۱۲۳

چه افتاد کز ما عنان تافتی‌‌؟

سوی ما یکی روز نشتافتی‌؟

۱۲۴

زبونی چه دیدی که توسن شدی‌؟

چه بیداد کردم که دشمن شدی‌؟

۱۲۵

کجا تیغی از تیغ من تیزتر‌؟

ز پیکان من آتش انگیزتر‌؟

۱۲۶

که از من بدان‌کس پناه آوری

همان به که سر سوی راه آوری

۱۲۷

به درگاه من پای خاکی کنی

ز جوشیدنم ترسناکی کنی

۱۲۸

چو من ره بدین مملکت ساختم

بر او سایهٔ دولت انداختم

۱۲۹

کمر چون نبستی به درگاه من‌؟

چرا روی پیچیدی از راه من‌؟

۱۳۰

به میخانه و میوه زیبم دهی

به نقل و به ریحان فریبم دهی

۱۳۱

پذیرفته شد آنچه کردی نخست

پذیرا شو اکنون برای درست

۱۳۲

مرا دیدن تو به فرهنگ و رای

همایون‌تر آمد ز فر همای

۱۳۳

چنان کن که فردا به هنگام بار

خرامی سوی درگه شهریار‌»

۱۳۴

شهنشه چو بگزارد پیغام خویش

به امید پاسخ سرافکند پیش

۱۳۵

به پاسخ نمودن زن هوشمند

ز یاقوت سر بسته بگشاد بند

۱۳۶

که آباد بر چون تو شاه دلیر

که پیغام خود گزارد چو شیر

۱۳۷

چنان آیدم در دل ای پهلوان

که با این سرو سایه خسروان

۱۳۸

میانجی نه‌ای‌، شاه‌ِ آزاده‌ای

فرستنده‌ای‌، نه فرستاده‌ای

۱۳۹

پیام تو چون تیغ گردن زند

کرا زهره کاین تیغ بر من زند‌؟

۱۴۰

ولیکن چو شه تیغ‌بازی کند

سر تیغ او سرفرازی کند

۱۴۱

ز تیغ سکندر چه رانی سخن‌؟

سکندر تویی چاره خویش کن

۱۴۲

مرا خواندی و خود به دام آمدی

نظر پخته‌تر کن که خام آمدی

۱۴۳

فرستادت اقبال من پیش من

زهی طالع دولت‌اندیش‌ِ من

۱۴۴

جهاندار گفت ای سزاوار تخت

پژوهش مکن جز به فرمان بخت

۱۴۵

سکندر محیط است و من جوی آب

منه تهمت سایه بر آفتاب

۱۴۶

مرا چون نهی بر عیار کسی‌؟

که باشد چو من پاسبانش بسی

۱۴۷

دل خود ز بد عهدی آزاد کن

وزین خوب‌تر شاه را یاد کن

۱۴۸

سکندر چه گویی چنان بی‌کس است

که حمال پیغام او او بس است

۱۴۹

به درگاه او بیش از آنست مرد

که او را قدم‌رنجه بایست کرد

۱۵۰

دگر باره نوشابهٔ هوشمند

ز نوشین‌لب خویش بگشاد بند

۱۵۱

کزین بیش بر دل‌فریبی مباش

به ناراستی یک رکیبی مباش

۱۵۲

ستیزه میاور درین داوری

که پیداست نامت به نام‌آوری

۱۵۳

پیامت بزرگ است و نامت بزرگ

نهفته مکن شیر در چرم گرگ

۱۵۴

فرستاده را نیست آن دسترس

که با ما به تندی برآرد نفس

۱۵۵

نه جباری خویش را کم کند

نه در پیش ما پشت را خم کند

۱۵۶

درآید به تندی و خون‌خوارگی

بجز شه کرا باشد این یارگی‌؟

۱۵۷

جز اینم نشان‌های پوشیده هست

کزو راز پوشیده آید به‌دست

۱۵۸

جوابش چنان داد شاه دلیر

که ناید ز روباه پیغام شیر

۱۵۹

اگر من به چشم تو نام‌آور‌م

سکندر نی‌ام‌، زو پیام آورم

۱۶۰

مرا با پیام بزرگان چه‌کار‌؟

تصرف نیابد درین پرده بار

۱۶۱

اگر تندی‌یی زیر پیغام هست

تو دانی و آن کس که این نقش بست

۱۶۲

اگر در میانجی دلیر آمدم

نه از روبه‌، از نزد شیر آمدم

۱۶۳

در آیین شاهان و رسم کیان

پیام‌آور‌ان ایمنند از زیان

۱۶۴

چو پیغام شه با تو کردم پدید

مزن پره قفل را بر کلید

۱۶۵

جوابم بفرمای گفتن به راز

که تا ره نوردم سوی خانه باز

۱۶۶

بر آشفت نوشابه زان شیر دل

که پوشید خورشید را زیر گل

۱۶۷

محابا رها کرد و شد گرم‌خیز

زبان کرد بر پاسخ شاه تیز

۱۶۸

که با من چه سودست کوشیدنت‌؟

به گل روی خورشید پوشیدنت‌؟

۱۶۹

بفرمود کارد کنیزی دوان

حریری بر او پیکر خسروان

۱۷۰

یکی گوشه از شقه آن حریر

بدو داد کین نقش بر دست گیر

۱۷۱

ببین تا نشان رخ کیست این‌؟

در این کارگاه از پی چیست این‌؟

۱۷۲

اگر پیکر تست‌، چندین مکوش

به ابروی خویش‌ آسمان را مپوش

۱۷۳

سکندر به فرمان او ساز کرد

حریر نوشته ز هم باز کرد

۱۷۴

به عینه درو صورت خویش دید

ولایت به دست بداندیش دید

۱۷۵

ستیزه در آن کار نامد صواب

فرو ماند یک‌بارگی در جواب

۱۷۶

بترسید و شد رنگ رویش چو کاه

به دارای خود بُرد خود را پناه

۱۷۷

چو دانست نوشابه کان تند شیر

هراسان شد‌، از تندی آمد به زیر

۱۷۸

بدو گفت کای خسرو کامگار

بسی بازی آرد چنین روزگار

۱۷۹

میندیش و مهر مرا بیش دان

همان خانه را خانهٔ خویش دان

۱۸۰

ترا من کنیزی پرستنده‌ام

هم آنجا هم اینجا یکی بنده‌ام

۱۸۱

به تو نقش تو زان نمودم نخست

که تا نقش من بر تو گردد درست

۱۸۲

اگرچه زنم‌، زن‌سیَر نیستم

ز حال جهان بی‌خبر نیستم

۱۸۳

منم شیر زن گر تویی شیر مرد

چه ماده چه نر شیر وقت نبرد

۱۸۴

چو بر جوشم از خشم چون تند میغ

در آب آتش انگیزم‌، از دود تیغ

۱۸۵

کفل‌گاه شیران برآرم به داغ

ز پیه نهنگان فروزم چراغ

۱۸۶

ز مهرم مکش سوی پیکار خویش

گرفته مزن بر گرفتار خویش

۱۸۷

منه خار تا در نیفتی به خار

رهاننده شو تا شوی رستگار

۱۸۸

تو آنگه که بر من شوی دست‌یاب

زنی بیوه را داده باشی جواب

۱۸۹

من ار بر تو چربم به هنگام کین

بوم قایم انداز روی زمین

۱۹۰

درین هم نبردی چو روباه و گرگ

تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ

۱۹۱

چنین آمده‌ست از نقیبان پیر

که با هیچ ناداشت کشتی مگیر

۱۹۲

که بر جهد آن کز تو چیزی کند

بکوشد به جان تا ترا بفکند

۱۹۳

تنم گرچه هست از مقیمان شهر

دلم نیست غافل ز شاهان دهر

۱۹۴

ز هندوستان تا بیابان روم

ز ویران زمین تا به آباد بوم

۱۹۵

فرستاده‌ام سوی هر کشوری

فراست شناسی و صورتگری

۱۹۶

بدان تا ز شاهان اقلیم‌گیر

کند صورت هر کسی بر حریر

۱۹۷

نگارندهٔ صورت از هر دیار

سرانجام نزد من آرد نگار

۱۹۸

چو آرند صورت به نزدیک من

در او بنگرد رای باریک من

۱۹۹

گوا خواهم آن نقش را در نبشت

ز هر کس که این از که دارد سرشت

۲۰۰

چو گویند نقش فلان پادشاست

پذیرم که آن نقش نقشی‌ست راست

۲۰۱

پس از ناخن پای تا فرق سر

گمارم به هر صورتی بر نظر

۲۰۲

ز هر سال‌خوردی و هر تازه‌ای

بگیرم به قدر وی اندازه‌ای

۲۰۳

بد و نیک هر صورتی از قیاس

شناسم که هستم فراست‌شناس

۲۰۴

شب و روز بی‌چاره‌سازی نی‌ام

درین پرده با خود به بازی نی‌ام

۲۰۵

ترازوی همّت روان می‌کنم

سبک سنگن خسروان می‌کنم

۲۰۶

ز هر نقش کان یافتم بر پرند

خیال تو آمد مرا دلپسند

۲۰۷

که با جان به مهر آشنایی دهد

بر آزرم خسرو گوایی دهد

۲۰۸

چو گفت این سخن به اسکندر دلیر

ز تخت گرانمایه آمد به زیر

۲۰۹

فرو ماند شه را در آن دستگاه

که یک تخت را برنتابد دو شاه

۲۱۰

نبینی دو شاهست شطرنج را

که بر هر دلی نو کند رنج را

۲۱۱

پریچهره چون از سر تخت خویش

فرود آمد و خدمت آورد پیش

۲۱۲

عروسانه بر کرسی زر نشست

شهنشاه را گشت پایین‌پرست

۲۱۳

شه از شرم آن ماهی چون نهنگ

چو زرافه از رنگ می‌شد به رنگ

۲۱۴

به دل گفت کاین کاردان گر زن است

به فرهنگ مردی دلش روشن است

۲۱۵

زنی کاو چنین کرد و اینها کند

فرشته بر او آفرین‌ها کند

۲۱۶

ولی زن نباید که باشد دلیر

که محکم بود کینهٔ ماده‌شیر

۲۱۷

زنان را ترازو بود سنگ زن

بود سنگ مردان ترازو شکن

۲۱۸

زن آن به که در پرده پنهان بود

که آهنگ بی‌پرده افغان بود

۲۱۹

چه خوش گفت جمشید با رای‌زن

که یا پرده یا گور بِهْ جای زن

۲۲۰

مشو بر زن ایمن که زن پارسا‌ست

که در بسته به گرچه دزد آشنا‌ست

۲۲۱

دگر باره گفت این چه کمبودگی‌ست؟

شفاعت درین پرده بیهودگی‌ست

۲۲۲

به تلخی در اندیشه را جوش ده

در افتاده‌ای تن فراموش ده

۲۲۳

بجای چنین دلبر مهربان

که زیبا سرشت است و شیرین‌زبان

۲۲۴

گرت دشمن کینه‌ور یافتی

بجز سر بریدن چه بر تافتی‌؟

۲۲۵

از اینجا اگر برکشم پای خویش

نگهدارم اندازه رای خویش

۲۲۶

نپوشم دگر رخ چو بیگانگان

نگیرم ره و رسم دیوانگان

۲۲۷

دل بسته را برگشایم ز بند

گره بر گره چون توانم فکند‌؟

۲۲۸

چو در طاس رخشنده افتاد مور

رهاننده را چاره باید نه زور

۲۲۹

شکیبایی آرم در این رنج و تاب

خیالی‌ست گویی که بینم به خواب

۲۳۰

شنیدم رسن بسته‌ای سوی دار

بر او تازگی رفت چون نوبهار

۲۳۱

بپرسیدش از مهربانان یکی

که خرم چرایی و عمر اندکی‌؟

۲۳۲

چنین داد پاسخ که عمر این قدَر

به غم بردنش چون توانم به‌سر‌؟

۲۳۳

درین بود کایزد رهایی‌ش داد

در آن تیرگی روشنایی‌ش داد

۲۳۴

بسا قفل کاو را نیابی کلید

گشاینده‌ای ناگه آید پدید

۲۳۵

ازین در بسی گفت با خویشتن

هم آخر به تسلیم در داد تن

۲۳۶

تهمتن چو تنها کند ترکتاز

بدو دیو را دست گردد دراز

۲۳۷

مغنی چو بی‌پرده گوید سرود

زند خنده بر بانگ وی بانگ رود

۲۳۸

چو لختی منش را بمالید گوش

نشاند آتش طیرگی را ز جوش

۲۳۹

شکیبندگی دید درمان خویش

به تسلیم دولت سرافکند پیش

۲۴۰

کمر بست نوشابه چون چاکران

بفرمود تا آن پری پیکران

۲۴۱

ز هر گونه آرایش خوان کنند

بسیچ خورش‌های الوان کنند

۲۴۲

کنیزان چون شمع برخاستند

ملوکانه خوانی برآراستند

۲۴۳

نهادند نزلی ز غایت برون

ز هر بخته‌ای پخته از چند گون

۲۴۴

رقاق تنک، گردهٔ گرد روی

ز گرد سراپرده تا گرد کوی

۲۴۵

همان قرصهٔ شکر آمیخته

چو کنجد بر آن گرده‌ها ریخته

۲۴۶

اباهای نوشین عنبر سرشت

خبر داده از خوردهای بهشت

۲۴۷

ز بس کوههٔ گاو و ماهی چو کوه

شده در زمین گاو و ماهی ستوه

۲۴۸

ز مرغ و بره روی رنگین بساط

برآورده پر مرغ‌وار از نشاط

۲۴۹

مصوص سرایی و ریچار نغز

ز بادام و پسته برآورده مغز

۲۵۰

ز بس صاف پالوده عطر سای

بسا مغز پالوده کامد بجای

۲۵۱

ز لوزینهٔ خشک و حلوای تر

به تنگ آمده تنگ‌های شکر

۲۵۲

فقاع گلابی گل‌شکری

طبرزد فشان از دم عنبری

۲۵۳

جدا از پی خسرو نیک بخت

بساط زر افکند بالای تخت

۲۵۴

نهاده یکی خوان خورشید تاب

بر او چار کاسه ز بلور ناب

۲۵۵

یکی از زر و دیگر از لعل پر

سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در

۲۵۶

چو بر مائده دست‌ها شد دراز

دهان بر خورش راه بگشاد باز

۲۵۷

به شه گفت نوشابه بگشای دست

بخور زین خورش‌ها که در پیش هست

۲۵۸

به نوشابه شه گفت کای ساده‌دل

نوا کج مزن تا نمانی خجل

۲۵۹

در این صحن یاقوت و خوان زرم

همه سنگ شد‌، سنگ را چون خورم‌؟

۲۶۰

چگونه خورد آدمی سنگ را‌؟

طبیعت کجا خواهد این رنگ را‌؟

۲۶۱

طعامی بیاور که خوردن توان

به رغبت برو دست کردن توان

۲۶۲

بخندید نوشابه در روی شاه

که چون سنگ را در گلو نیست راه‌؟

۲۶۳

چرا از پی سنگ ناخوردنی

کنی داوری‌های ناکردنی‌؟

۲۶۴

به چیزی چه باید برافراختن‌؟

که نتوان از او طعمه‌ای ساختن‌؟

۲۶۵

چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ

درو سفلگانه چه آریم چنگ‌؟

۲۶۶

در این ره که از سنگ باید گشاد

چرا سنگ بر سنگ باید نهاد‌؟

۲۶۷

کسانی که این سنگ برداشتند

نخوردند و چون سنگ بگذاشتند

۲۶۸

تو نیز ار نه‌ای مرد سنگ‌آزمای

سبک سنگ شو زانچه مانی به‌پای

۲۶۹

ز بیغارهٔ آن زن نغزگوی

ز ناخورده خوان کرد شه دست‌شوی

۲۷۰

به نوشابه گفت ای شه بانوان

به از شیر مردان به توش و توان

۲۷۱

سخن نیک گفتی که جوهر‌پرست

ز جوهر به جز سنگ نارد به‌دست

۲۷۲

ولیک آنگه این نکته بودی درست

که گوینده جوهر نجستی نخست

۲۷۳

مرا گر بود گوهری بر کلاه

ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه

۲۷۴

ترا کاسه و خوان پر از گوهر‌ست

ملامت نگر تا که را درخورست

۲۷۵

چه باید به خوان گوهر اندوختن

مرا گوهر اندازی آموختن

۲۷۶

زدن خاک در دیدهٔ گوهری

همه خانه یاقوت اسکندری

۲۷۷

ولیکن چو می‌بینم از رای خویش

سخن‌های تو هست بر جای خویش

۲۷۸

هزار آفرین بر زن خوب‌رای‌!

که مارا به مردی شود رهنمای

۲۷۹

ز پند تو ای بانوی پیش‌بین

زدم سکه زر چو زر بر زمین

۲۸۰

چو نوشابه آن آفرین کرد گوش

زمین را ز لب کرد یاقوت نوش

۲۸۱

بفرمود کارند خوان‌های خورد

همان نُقلدان‌های نادیده گَرد

۲۸۲

نخست از همه چاشنی برگرفت

در آن چابکی ماند خسرو شگفت

۲۸۳

ز خدمت نیاسود چندانکه شاه

ز خوردن بر آسود و شد سوی راه

۲۸۴

به وقت شدن کرد با شاه عهد

که نارد در آزار نوشابه جهد

۲۸۵

بفرمود شه تا وثیقت نبشت

بدو داد و شد سوی بزم از بهشت

۲۸۶

سکندر چو زان شهر شد باز جای

فریب از فلک دید و فتح از خدای

۲۸۷

بدان رستگاری که بودش هراس

رهاننده را کرد صد ره سپاس

۲۸۸

شب از روز رخشنده چون گوی برد

چراغی برافروخت شمعی بمرد

۲۸۹

به تاوان آن گوی زر بر سپهر

بسا گوی سیمین که بنمود چهر

۲۹۰

شه آسایش و خواب را کار بست

دو لختی در چار دیوار بست

۲۹۱

برآسود تا صبحدم بر دمید

سپیدی شد اندر سیاهی پدید

۲۹۲

سر از خواب نوشین برآورد شاه

یکی مجلس آراست چون صبحگاه

۲۹۳

که خورشید نارنج زرین به‌دست

ترنج فلک را بدو سر شکست

۲۹۴

پری‌چهره نوشابهٔ نوش‌بَهر

به فال همایون برون شد ز شهر

۲۹۵

چو رخشنده ماهی که در وقت شام

بر آید ز مشرق‌، چو گردد تمام

۲۹۶

کنیزان چو پروین به پیرامنش

ز تارک درآموده تا دامنش

۲۹۷

روان ماهرویان پس پشت او

چو ناهید صد در یک انگشت او

۲۹۸

پریرخ چو در لشگر شاه دید

جهان در جهان خیل و خرگاه دید

۲۹۹

ز بس پرنیان‌های زرین‌درفش

هوا گشته گلگون و صحرا بنفش

۳۰۰

ز بس نوبتی‌های زرین‌نگار

نمی‌برد ره بر در شهریار

۳۰۱

نشان جست و آمد به درگاه شاه

سر نوبتی دید بر اوج ماه

۳۰۲

زده بارگاهی بریشم طناب

ستونش زر و میخش از سیم ناب

۳۰۳

فرود آمد از بارگی‌، بار خواست

زمین‌بوس‌ِ شاه‌ِ جهاندار خواست

۳۰۴

رقیبان بارش گشادند بار

درآمد به نوبتگه شهریار

۳۰۵

سران جهان دید در پیشگاه

سرافکنده در سایهٔ یک کلاه

۳۰۶

کمر بر کمر تاجداران دهر

به پیش جهان‌جوی پیروز بهر

۳۰۷

چنان کز بسی رونق و نور و تاب

شده چشم بیننده را زَهره آب

۳۰۸

همه گشته با نقش دیوار جفت

نه یارای جنبش نه آوای گفت

۳۰۹

عروس حصاری چو دید آن حصار

بلرزید از آن درگه تنگبار

۳۱۰

زمین بوسه داد‌، آفرین برگرفت

درو مانده آن شیر مردان شگفت

۳۱۱

بفرمود خسرو که از زر ناب

یکی کرسی آرند چون آفتاب

۳۱۲

عروسی چنان را نشاند از برش

عروسان دیگر فراز سرش

۳۱۳

بپرسید و بس مهربانی نمود

بدان آمدن شادمانی نمود

۳۱۴

نشیننده را چون دل آمد بجای

اشارت چنان رفت با رهنمای

۳۱۵

که سالار خوان خوردِ خوان آورَد

خورش‌های خوش در میان آورد

۳۱۶

نخستین ز جلاب نوشین سرشت

زمین گشت چون حوض‌های بهشت

۳۱۷

یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب

نه خسرو که شیرین ندیده به خواب

۳۱۸

نهادند خوان آنگهی بی دریغ

گراینده شد گرد عنبر به میغ

۳۱۹

ز هر نعمتی کاید اندر شمار

فرو ریخته کوهی از هر کنار

۳۲۰

حریری رقاق دو پرویزنی

چو مهتاب تابنده از روشنی

۳۲۱

همان گردهٔ نرم چون لیف خز

کزو پخته شد گردهٔ گرده پز

۳۲۲

اباهای الوان ز صد گونه بیش

به خوان‌های زرین نهادند پیش

۳۲۳

جهان را یکی خورد الوان نبود

کزان خورد چیزی بران خوان نبود

۳۲۴

چو خوردند چندان که آمد پسند

ز جام و صراحی گشادند پند

۳۲۵

می‌ ناب خوردند تا نیمروز

چو می در ولایت شد آتش‌فروز

۳۲۶

نشاط ابروی می‌پرستان گشاد

ز نیروی‌ِ می‌‌، روی‌ِ مستان گشاد

۳۲۷

پری پیکرانی بدان دلبری

نشستند تا شب به رامش‌گر‌ی

۳۲۸

چو شب خواست کز غم سپاه آورد

منش سر سوی خوابگاه آورد

۳۲۹

بدان لعبتان گفت سالار دهر

یک امشب نباید شدن سوی شهر

۳۳۰

چنانست فرمان که فردا پگاه

براریم بزمی ز ماهی به ماه

۳۳۱

به رسم فریدون و آیین کی

ستانیم داد دل از رود و می

۳۳۲

مگر چون برافروزد آتش ز جام

شود کار ما پخته زان خون خام

۳۳۳

زمانی ز شغل زمین بگذریم

به مرجان پرورده جان پروریم

۳۳۴

فروزنده گردیم چون گُل به می

بدان کوره از گُل برآریم خوی

۳۳۵

زمین را به جرعه معنبر کنیم

به سرشوی شادی گِلی‌ تر کنیم

۳۳۶

پریزادگان بوسه دادند خاک

پریوار هم شاد و هم شرمناک

۳۳۷

فروزنده نوشابه در بزم شاه

فروزان‌تر از زهره در صبح‌گاه

۳۳۸

چو شب زیور عنبرین ساز کرد

سر نافهٔ مشک را باز کرد

۳۳۹

شه از زلف مشگین آن دلگشای

کمندی برآراست عنبر فشان

۳۴۰

مه و مشتری را به مشگین کمند

فرود آورید از سپهر بلند

۳۴۱

شب جشن بود آن شب دل‌نواز

پری‌پیکر‌ان چون پری جلوه‌ساز

۳۴۲

مگر کاتشی برفروزند لعل

در آتش نهند از پی شاه نعل

۳۴۳

بفرمود شه آتش افروختن

به رسم مغان بوی خوش سوختن

۳۴۴

ز باده چنان آتشی برفروخت

که میخوارگان را در آن رخت سوخت

۳۴۵

به رود و می‌و لهوهای دگر

همی‌برد شب را به شادی به‌سر

۳۴۶

چو شنگرف سودند بر لاجورد

سمور سیه زاد روباه زرد

۳۴۷

دگر باره در جنبش آمد نشاط

درآموده شد خسروانی بساط

۳۴۸

چمن باز نو شد به شمشاد و سرو

خرامش درآمد به کبک و تذرو

۳۴۹

نواگر شدند آن پریچهرگان

نوآیین بود مهر در مهرگان

۳۵۰

ز بیجاده گون بادهٔ دل‌فروز

فشاندند بیجاده بر روی روز

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1059

نظرات

user_image
محمد آ.ش.ر
۱۴۰۲/۰۶/۱۸ - ۱۴:۲۸:۱۰
ویرایش رو انجام دادم، فقط یه نکته لازم بود بگم، اینکه توی ویرایش زدم شگر بجای شکر در بیت 44 مصرع دوم، برای این خاطر هست که شکر هیچ معنایی در کلی بیت نخواهد افزود، اما شگر که قبلا هم با این صور ت شنیده بودم این شعر رو، معناش واضحه، شگر به معنای زنبور سیاه هست، زنبور سیاه از سینه های این زنان مهتر که نظامی توصیف میکنند، شیر خوردند و به همین دلیل سینه های ایشان به سیاهی گراییده، که استعاره از زیبایی در این نوع(تیرگی متفاوت) این اندام هست.