
حکیم نزاری
بخش ۲ - حکایت
۱
رسیدیم وقتی به رستاق ری
دهی بود از عرصه هر کوی (؟)
۲
به تعجیل می آمدیم از عراق
به اسبان عنان داده همچون براق
۳
گروهی مصاحب فرود آمدیم
بر آب روان سایه بان ها زدیم
۴
جهانی پر از نعمت بی قیاس
ولی هر که زو خورد رأسا به راس
۵
زن و مردشان زرد و زار و نحیف
رز و باغ پر میوه های لطیف
۶
یکی رفت تا میوه ای آورد
وزان میوه خود کم کسی جان برد
۷
در افتاد و می چید انگورها
خداوند رز گفت از دورها
۸
به تعجیل در خود چه افتاده ای
بخور گر به مردن رضا داده ای
۹
بس است این که چیدی مچین بیش ازین
نکرد این دلیری کسی پیش ازین
۱۰
غلام از خداوند رز شد بتاب
ندانست خاصیت خاک و آب
۱۱
بله مرد گفت ای خداوند ده
به هر مرد یک خوشه انگور ده
۱۲
بدو گفت چندین مکوش ای غلام
که یک خوشه زین ده نفر را تمام
۱۳
نگویم ز بهر کمابیش خویش
گرت جان بکارست مستیز بیش
نظرات