
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۰۶۰
۱
اگر در عالمِ غیبم دهی راه
شود بر من زبانِ خلق کوتاه
۲
جزین کز خود برون آری تمامم
بحمدالله ندارم هیچ دل خواه
۳
مرا از من اگر وا می ستانی
تو می مانی و بس الحمدلله
۴
درآ تا من شوم از خانه بیرون
گدایی را نزیبد منصبِ شاه
۵
به جز بر آستانِ دل ستانم
نمی خواهم محلّ و منصب و جاه
۶
چه جایِ جاه و منصب پیر زالی
دو عالم را بسوزاند به یک آه
۷
ز مبدا فطرتی دارند هر کس
که کس از فطرتِ خود نیست آگاه
۸
به جنبِ مهرِ یارِ مهربانم
پشیزی بر نیاید مهر تا ماه
۹
به خود نتوان سپردن ره به مقصد
دلالت باید ای خودبین درین راه
۱۰
ترا هر دیده کز عینِ یقین دید
در آن دیده نگنجد شکّ و اشباه
۱۱
همه هر چ از تو می آید فتوح است
در آیینِ نزاری نیست اکراه
نظرات