
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۰۷۹
۱
بر کوچه ی او خواهم یک بار گذر کرده
ور شهر وجود خود اوباش به در کرده
۲
در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی
با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده
۳
تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم
یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده
۴
ماییم و غرامت را بربسته علامت را
پیکان ملامت را از سینه سپر کرده
۵
در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل
در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده
۶
با عکس جمال او یعنی که خیال او
تکرار وصال او شب تا به سحر کرده
۷
ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین
بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده
۸
بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان
خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده
۹
تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن
در خرمن هستی زن این آتش بر کرده
نظرات